سلام بر مصطفی مهاجر…
سلام بر مصطفای مهاجر…
مهاجری از دانشگاه به حوزه و از حوزه به دانشگاه برای پاره کردن چُرت حوزه و دانشگاه…
میگفت روی حوزه و دانشگاه گَرد مرگ پاشیده اند…
پس نگاه أن تقوموا للهِ امام کجاست؟
سلام بر مصطفایی که مأموریتش را با لایه لایه های وجودش انتخاب کرد و محو در مأموریتش شد…
تبیین و گفتمان سازی مکتب امام، روی همه ی زندگی اش سایه انداخته بود…
ذکر روز و شبش مکتب امام بود و گاهی برای غربت اندیشه ی امام در حوزه اشک میریخت…
مصداق واقعی المقیم فی السفر شده بود آنقدر که بین قم و تهران و دانشگاه و حوزه می دوید…
دهها سال جلوتر از حوزه می اندیشید…
و چه زود از بین ما رفت و به امامش پیوست…
و چه زیبا بردند او را…
در سحرگاه شهادت موسی بن جعفر، در راه زیارت امام رضا برای همجواری با امام رئوف، در شب بعثتی که با هویتش گره خورده بود و اراده داشت هر سال برای مبعوث شدنش در آستان امام هشتم زانو بزند و همین شب هم شد شب اول قبرش…
او رفت در حالیکه دردِ قطع عضو شدن را چشید و در آخرین لحظات وصیت به روضه ی حضرت عباس کرد و به همه ی ما عباس وار پایِ کار امام و مکتبش ایستادن را یادآور شد…
مصطفی جان ای دوست بی آلایش و زلال ما، دلمان برای آن خنده های زیبا و صاف و ساده ات تنگ میشود و بغض به سختی گلویمان را می فشارد.
مصطفی جان رفتی در حالی که کسی نمیتواند جای خالی ات را پر کند پس خودت حواست به جای خالی ات و به این راه و مکتب امامت باشد… امام و راه امام خیلی غریب است.
ما را تنها نگذار…