با آزاداندیشی به حق نمی رسید!
بسم الله الرحمن الرحیم
روح انسان، از طریق عقل و قلب، به دنبال درک و ادراک می رسند. همان زمان که قلب با شهود قلبی خود، واقع را می یابد، عقل نیز در همان صحنه حاضر است و با شهود عقلی، درک صحنه واقع می کند. عقل بعد از این شهود خود، به ترجمه و تفسیر آن برای ذهن اقدام می کند. اینجا است که از علم حضوری، علم حصولی برای خود می سازد. و جا دادن در حافظه و … دیگر کار ذهن است. حیطه مفاهیم، استدلال ها، صورت بندی از معانی، همه مربوط به علم حصولی و مربوط به ذهن است.
این لایه مفاهیم و استدلال است که اندیشه در آن معنا دارد. در لایه علم حضوری، ابدا تفکر و اندیشه ای رخ نمی دهد. انسان های کامل، که به درک هایی از جنس علم حضوری رسیده اند، دیگر به تفکر نمی پردازند. بلکه با راه هایی صد بار برتر از تفکر، به درک واقعیت می پردازند.
با توجه به این نکته، آزاداندیشی که اساسا نوعی از اندیشیدن است، در لایه علوم حصولی مطرح می باشد.
نکته دیگر این است که در علم حصولی، هیچ گاه به حقیقت نمی رسیم. همواره پرده ای بین ما و حقیقت وجود دارد. ما زمانی ادعای رسیدن به حقیقت خواهیم داشت که به علم حضوری برسیم.
مَثَل ما در علم حصولی، مَثَل کسی است که در قایقی نشسته، و صرفا با اشاره اش، اشیای درون جزیره از دور را نشان می دهد. فقط اشاره!
پس هزار استدلال توحید هم بیاوری، باز تا وارد ساحت علم حضوری نشده باشی، به حقیقت نرسیده ای. فقط از دور به آن اشاره می کنی. اگر می خواهی به حقیقت برسی، علم حضوری بیاور. آن وقت است که به جزیره رفته ای و به آن اشیاء رسیده ای.
یا مثال دیگر، کسی که چشمش بسته است، و دائما با قرائنی که دریافت می کند، می خواهد اثبات کند که روز است. او هیچ درکی را نمی تواند بیاورد، مثل این درک که چشمش را باز کند و ببیند که روز است. هر چقدر که استدلال بیاورد و اندیشه کند، باز ممکن است استدلال دیگری برخلاف آن آورده شود.
به این دلیل، در علم حصولی، فقط می توان ادعای حق گرایی داشت (اینکه شخص اشاره اش به سمت حق است)، ولی ادعای حق یابی خیر. استدلال، تفکر، ما را به حق نمی رساند، شاید حق را صرفا به ما از دور نشان بدهد. و آزاداندیشی، هم به دنبال این نیست که ما را به حق برساند (حق یابی)، بلکه صرفا می خواهد جهت ما را به سمت حق متمایل کند. (حق گرایی)
پس به دلیل این فاصله بین ما و حقیقت در علم حصولی، همواره امکان خطا در علم حصولی وجود دارد.
در این شرایط، حالت قلبی ما چیست؟
اگر به امری رسیدیم، به آن اشاره کردیم، ادعا کردیم که آن همان حقیقت است که می خواستیم نشان دهیم، و دیگر هیچ چیز را قبول نکردیم، اصلا راهی برای شنیدن دیگر حرف ها نگذاشتیم، این تعصب است. خب مگر چه راهی بود برای اینکه ما این اشاره را، دقیقا اشاره به حقیقت بدانیم؟ مگر غیر از استدلال راهی برای اثبات حقانیت این اشاره و به حق رسیدن آن داریم؟ اگر فقط استدلال، راه اصلاح جهت این اشاره است، پس از کجا می گوییم که استدلال ما برترین است و هیچ استدلالی برتر از این نخواهد آمد؟ آیا حقانیت استدلال ها، صفر و یکی است؟ یا همواره برخی استدلال ها از برخی دیگر بیشتر ما را به حق می رساند. همواره امکان دارد که استدلالی بیاید که از استدلال ما بیشتر ما را به حق نزدیک کند، به حق دقیق تر اشاره کند.
اما اگر حالت قلبی چنین بود که من برترین استدلالی که به من رسیده را پذیرفته ام، از عمق جان هم پذیرفته ام، برایش جان می دهم. و این قدر برایم ارزش دارد. اما باز می دانم که دست بالای دست بسیار است. چه بسا استدلال قوی تر بیابم. چرا آن را نپذیرم. من بنده حقم. هر وقت که برایم روشن شود حق کجاست، من با آنم. هر چه بادا باد. مرا مسخره کنید که تو تا دیروز، آن گونه بودی و آن چنان عقیده داشتی. مرا باکی نیست! من آن روز آن مقدار می فهمیدم، و الان بیشتر.
با چنین قلب مشتاق و تشنه ای می توان حرف زد. می توان راه نشانش داد. دائم تازه و شاداب است. دائما دنبال حق بیشتر. با دانش آموزی که یک کلاس درس گرفته و آن را علم می داند و باقی حرف ها را حرف مفت، مگر می توان کلاس دوم را شروع کرد؟