ترسها اندیشه را هل می دهند!
بسم الله الرحمن الرحیم
آزاداندیشی دنبال آن است که قیود نامطلوب اندیشه را از آن جدا کند. قیودی مثل ترس، تعلقات قلبی، تقلید، گرایش ها ، و…
در وهله اول عجیب به نظر می رسد که مگر اینها بر روی اندیشه اثر می گذارند؟ یعنی اگر ما از یک چیز بترسیم، یک جور فکر و استدلال می کنیم، و اگر نترسیم جور دیگر؟!
آنچه که در علم منطق بررسی می شود، صغرا کبرا چیدن ها است. یعنی اینکه چه کنیم در استدلال هایمان به اشتباه نرویم. بنابراین علم منطق اشکال همه استدلال های خراب را نیز، مشکلاتی در صغرا یا کبرا می داند. می گوید اگر ذهنمان سعی کند قوی شود، و صغرا یا کبرا را طبق قاعده بچیند، دیگر برای تفکر صحیح و سالم، نیازی به هیچ چیز دیگر نداریم . اما، ای کاش به این هم اشاره می کرد که چرا افراد سراغ صغرا یا کبرای خراب می روند.
علم منطق، راه حل را در قوی کردن ذهن و مهارت استدلال صحیح آوردن می داند. اصلا نگاهی به گرایش ها یا ترس های انسان ندارد. اما وقتی این گزاره را در ابتدا پذیرفتیم که ترس ها یا تقلید ها، موجب می شود که نوع دیگری فکر کنیم، و نوع دیگری استدلال بیاوریم، متوجه می شویم که ساحت های دیگری نیز هست که گویا در علم منطق بررسی نشده.
یک احتمال آن است که انسان ابتدا مشخص می کند که چه می خواهد، و بعد شروع می کند برای آن استدلال آوردن. نه آنکه انسان با استدلال در حال تفکر و شدن باشد، و از ابتدای استدلال آوردن نداند که در آخر به کجا می خواهد برسد. اگر اینطور باشد، گرایش ها و ترس ها، در انتخاب آن ذهنیت اولیه مؤثر است. و بعد که نوبت به استدلال آوردن می شود، تازه آنجا علم منطق به کار می آید.
تعلقات قلبی، نمی گذارد که ما خیلی از امور را نسبت به یک چیز، ببینیم.
عَينُ المُحِبِّ عَمِيَّةٌ عَن مَعايِبِ المَحبُوبِ ، وَ أُذُنُهُ صَمّاءُ عَن قُبحِ مَساويهِ (غرر الحکم، ح6314)
قلب ما یک چیز را می خواهد. اگر قبول کند که آن چیز بدی هم دارد، دیگر قلب نمی تواند آن را بخواهد. قلب دنبال یک چیز بی عیب و نقص است. پس بدیهایش را انکار می کند. اصلا عیب ها را نمی بیند. فقط حُسن می بیند، و واضح است که چنین پیکره بی عیبی خواستنی است!
برای روشن شدن این مطلب، به نظرم باید این نکته را بیشتر روشن کنیم که بالاخره عقل یا قلب؟ توضیح آنکه ابتدا قلب می خواهد و بعد از آن عقل با تفکرش سعی می کند آن را تثبیت کند؟ یعنی ابتدا در باور و نگاه قلب، یک مطلب، خوش جلوه می کند، آن وقت عقل می خواهد آن را تقریر عقلانی کند تا به دیگران بفهماند که دلیل داشته که سراغ آن رفته و دلخواهش شده. اما در مقابل می توان گفت که عقل است که یک چیز را می فهمد. تا شناخت عقلی پیدا نکند، نمی تواند بگوید آن را می خواهم. پس شناخت و تفکر عقل، مقدم بر قلب است.
اگر دومی را بپذیریم، باید تقریر خوبی داشته باشیم که چطور تعلقات قلبی، می تواند در نوع نگاه ما مؤثر واقع شود. همه آنچه در این نوشته مکتوب شد، به نظر می رسد بر این مبنا سوار است که ابتدا قلب انسان یک چیز را طلب می کند، و سپس عقل به دنبال بیان عقلانی و استدلالی برای پذیرش آن است.