جایی که باید، فکر نمیشود…
بسم الله الرحمن الرحیم
ما چطور می خواهیم حل مسأله کنیم؟
فرض کنید یک مسأله را گرفتیم و حل کردیم، آیا صحنه کلی جامعه اصلاح می شود؟ فرض کنید مثل ما هزار نفر هم باشند، آیا صحنه کلی جامعه اصلاح می شود؟ آیا لازم نیست الگوی حل مسأله را تغییر دهیم تا ساختار و الگوی جدید، منجر شود که همه مسأله ها، در مسیر حل شدن قرار گیرند و حل شوند؟
این همه انرژی هر روز در این کشور خرج می شود، چقدر از آن بابت امر مفیدی صرف می شود؟ و چقدر از آن هدر رفت است؟
هزینه هایی که در کشور انجام میشود، پشتوانه برای اجرای دسته ای از اراده ها است. آن اراده ها امتداد چه عقلانیتی هستند؟ اگر این عقلانیت ایراد داشته باشد، این اراده ها هرز خواهند رفت. نقطه زنی نخواهند کرد.
با نگاه جامع بین، اگر کل کشور را به مثابه یک نظام و سیستم ببینیم، اجزای مختلفی دارد. این اجزا، هر کدام مشکلاتی دارند. اراده های مختلفی لازم است که بر سر هر مشکل تمرکز کند (که به تناسب مشکل ریز و درشت، اراده های متناسب با آن نیاز است)، تا مشکل حل شود.
خود این اراده ها و مدیریت این اراده ها، که به حل مشکلات می پردازند (:مشکلاتی که در کارکرد اجزای سیستم است)، آیا دچار مشکل می شود؟ بیماری هایی برای مدیریت اراده ها هست؟ بله. مثلا تشتت. اگر اراده ها منسجم نباشد، عملا برخی اثر برخی دیگر را خنثی می کنند. گاهی تمرکز نکردن روی یک (یا چند) اراده خاص. گاهی ضریب یکسان دادن به همه اراده ها. گاهی نقشه نداشتن و اولویت بندی نداشتن اراده ها.
به نظر می رسد که برای «الگوی مدیریت اراده های حل مشکل» (بخوانید الگوی حل مسأله) نیرویی که باید صرف شود، خیلی بیشتر از نیرویی است که باید صرف حل تک تک مشکلات گردد. چرا که با رسیدن به الگوی بهینه، جلوی هرزروی ها گرفته می شود، و همان مقدار تلاشی که در حل مشکلات می شود، به ایده آل ترین حالت، خرج خواهد شد.
چرا روی خود الگو، با اینکه از هر مسأله ای مهم تر است، کمتر فکر می شود؟
چرا افراد دغدغه مند، خود را به حل مشکلات مشغول میکنند، قبل از آن که الگوی مناسبی برای حل مسائل در دست داشته باشند؟
این یک بازی از پیش باخته است.
افراد زیادی دغدغه دارند مسأله حل کنند، تلاش زیادی هم فراهم می کنند. اما نهایتا تنها کارشان این است که یک مقاله بنویسند. حتی به ایشان می گوییم که آیا با مقاله شما مشکل حل شد؟ می گویید نه! فلانی و فلانی و فلانی هم باید این کار ها را بکنند تا مشکل حل شود. می گوییم آنها این توقعات شما را اجرا می کنند؟ می گوید نه! ولی من تکلیفم را انجام دادم!
این شد جواب؟
به این بهانه که کار من هم جزئی از راه حل است، و اگر مشکل به صورت کامل حل نمی شود، به خاطر این است که دیگران کارشان را انجام نمی دهند، به عذاب وجدان خود پاسخ می دهد و آن را ساکت می کند.
هیچ کس نیست که به کل این فرایند فکر کند، بگوید چرا این که هر کس در گوشه ای احساس می کند گوشه ای از راه حل را فراهم آورده، ولی این راه حل های کوچک کوچک، به هم متصل نمی شود، و راه حل بزرگ را فراهم نمی آورد؟