پیرو آنچه استاد در جلسه ی اخیر فرمودند، و رنجی که از پیش میبریم
بسم الله الرحمن الرحیم
#یادداشت
#مشخصات_اسلام
#میرزا_علی_کرانی
#یادداشت_48
#جلسه_251
معرفی یادداشت: پیرو آنچه استاد در جلسه ی اخیر فرمودند، و رنجی که از پیش میبریم
امروز جلسه ی حلقه ی اندیشه ی کلامی بار دیگر چاه شده بود.
البته نه یک چاه بد، یک چاه شاید خوب.
امروز باز محمدرضا فلاح شیروانی یا همان « جناب استاد » همیشگی و مرسوم، به سخن آمده بود.
از ظرفیتهایی که از دید ایشان در دسترس ما بود و بدستمان نرسیده بودند میگفت، از ظرفیت های این جمع، از ظرفیت های این سازه، از مظلومیت های انقلاب و کوتاهی های اصحابش، از عذر هایی که برای ما پیش می آید و استاد میگویند نمیدانند آیا می توان نام شان را بهانه گذاشت یا نه. از « بیایید برویم » ها از « می توانید » ها و ….
از اینکه شاید کسی به جای نیم ساعت یادداشت نوشتن نیم ساعت خوابیدن را انتخاب میکند …
از اینکه اگر خوب درس نخوانیم، و اگر این کارها را نکنیم، “فردا” را از دست خواهیم داد و نبض حوادث همان طور که امام از ما خواسته بود در دستان ما نخواهد بود .
از اینکه سبک زندگی مان ما را قفل کرده است و…
استاد اما می گفت من واقعا باور نمی کنم که شما متوجه نباشید چه کارهایی کاملا شدنی هستند. من رزومه های جمع را که میبینم، سن شماها را که می بینم و … باور نمی کنم که باور نداشته باشید. و …
امروز جلسه ی حلقه ی اندیشه ی کلامی بار دیگر چاه شده بود. از آن چاه ها که در آن درد دل می کنند.
و استاد سخن می گفت. و ما می شنیدیم.
شاید در پسا پرده ی همه ی حرفهای استاد و آن جمله ی آخر سید شرافت که : “دوست داریم همه باشند ولی حتی اگر با چهار پنج نفر هم که شده یک حلقه ی پایه تشکیل میدهیم”، یک سوال تکراری نهفته بود، سوالی که در اردوی خاوه سوال اساسی استاد بود از جمع : « چرا » اضلاع این نرم افزار را انجام نمی دهید؟ میشود توضیح دهید؟
و این سوال اساسی همان آخرین ندایی است که در چاه می پیچد و طنین می اندازد.
بی ادبی به کسی نباشد، حالم این است:
این سناریوی تکراری برایم مثل پُتک می ماند!
استاد می آیند، دعوتی میکنند، تاکیداتی میکنند، انگیزه هایی میدهند، افق هایی ترسیم میکنند، ابراز توقعاتی میکنند
و بعد
آغاز سناریو
1-عقل ها و عزم ها و انگیزه هایمان تکانی میخورند
2-خون درون رگ های ما می جوشد، تصمیم میگیریم کللی بترکانیم و برویم و این افق ها را فتح کنیم
3-چند روزی میگذرد، میبینیم از ترکاندن خبری نیست و هرچه فکر میکنیم واقعا نمیفهمیم چرا
4-خونمان دیگر نمی جوشد ولی گاهی یادمان هست که روزی خونمان میجوشید
5-کم کم یادمان میرود
6-و دوباره استاد می آیند، تاکیداتی میکنند، انگیزه هایی میدهند، افق هایی ترسیم میکنند، ابراز توقعاتی میکنند، ولی این بار همه مان یادمان هست که این اتفاق قبلا هم افتاده بود. و کمی از جانمان شاید کم شده است.
7-بازگشت به ابتدای سناریو 🥊 🥊
این چه تکراری است؟
به رفقا که نگاه میکنم نمی توانم هیچ کدامشان را دست کم بگیرم و نمی توانم بگویم این کاستی بخاطر کم گذاشتن رفقاست، خیلی هایشان خیلی گردن کلفت اند!
به استاد که نگاه میکنم، فقط از صبر و سعه ی صدر و حوصله و متانت و بزرگواریشان خجالت میکشم که این همه با صبر و حوصله با همه چیزمان کنار می آیند و فقط گاهی با صد لفافه چیزی میگویند.
من در افق محو میشوم، و به حیرت میرسم از این وضعیت!
کار جوش نخورده، ولی تقصیر کسی هم نیست! و یک سناریوی تکراری که آدم را آب میکند و از خودش خجالت میکشد.
حال مسئول صوت هیاتی را دارم که : وسط شور سینه زنی چون برق رفته است صدا ندارند! ولی چون چراغ ها خاموش بوده نمیفهمند که برق رفته است. و حالا مداح و میاندار و سینه زن به من نگاه میکنند!
( البته قطعا بیش از هر کسی این حال را سید شرافت دارد )
اما من شاید از ته همان چاه، یک بار دیگر و مثل آن روز در خاوه، به خودم نگاه میکنم، به استاد نگاه میکنم، یادداشت هایم از تمام صحبت های استاد از گذشته تا به امروز را مرور میکنم، مباحثه هایم را با رفقا، قضاوت هایم را راجع به هدف استاد، راجع به دغدغه های استاد، طراحی های استاد، راجع به فتوت و … راجع به کارهایی که استاد میکنند و کارهایی که نمی کنند و … همه را مرور میکنم.
و اولین چیزی که میبینم این است : آن چه را که استاد می بیند من (ما) نمی بینم ( نمی بینیم )
خیلی چیزها روشن نیستند.
خیلی از چیزهایی که شاید استاد باورشان نمی کنند، واقعیت دارند، یا حداقل ما این طور فکر میکنیم که واقعیت دارند
من نمی دانم استاد از سن و رزومه ی چه کسی آن برداشت ها را می کنند ولی سن و رزومه ی خیلی از ماها حداقل به خودمان چنین چیزهایی را نشان نمیدهد.
و خیلی چیز های دیگر را هم…
من وقتی به جمع بسیار عزیزمان نگاه میکنم میبینم:
یک حقیقت روشن در دل حلقه ی اندیشه ی کلامی ما این است که ذهنیت های ما از کاری که در دلش هستیم، بسیار بیش از آن چیزی که به نظر میرسد اجمالی هستند. و حتی همین اجمال ها هم مشترک نیستند. ما فقط در عناوین مشترکیم و نه در معنونات.
چه رسد به اینکه بخواهیم جمعی باشیم که ابعاد مختلف اقدامات مختلف این بستر را درک کنیم و متناسب با آن ها بصورت جمعی تلاش و هم افزایی کنیم.
نمیدانم آیا برای گردانندگان حلقه این چیزی که میگویم واضح و مشهود است یا نه ولی ما در قبال وظایفمان در حلقه ی اندیشه ی کلامی عمدتا با یک سری تاکید بر یک سری عناوین (صرفا عناوین) مواجهیم و با یک سری افق های بلندی که گاه بیان میشوند و حتی تعبدا یا غیر تعبدا قبول هم میشوند ولی سنخیت آن چه انجام میدهیم با آنچه دنبال رسیدن به آنیم “روشن” نیست.
نمی گویم همه، چون میدانم برخی این طور نیستند. ولی خیلی از ماها هر چه باشد انتخابمان همین جاست. پاسوز همین جاییم.
حرفم این نیست که بخاطر این چیزی که می گویم ترمز کار کشیده شود و باز هم صبر کنید تا من و فلانی و بهمانی برسیم و …
چرا که البته که ما نمی خواهیم که ترمز دستی جمع و اراده اش، و استاد و برنامه اش باشیم.
بلکه برعکس در این مورد نظرم این است که هر طور شده دستی به هم برسانیم و رونق بخش این حلقه باشیم. و کارش را بیش از این لنگنکنیم.
اما میگویم خلا به نظر بنده اینجاست: نبود « ذهنیت های پر مولفه ی مشترک »
هر کاری که میکنید، برای این مساله هم فکری بکنید
یا اگروقت نمی کنید و یا اصلا صلاح را در این نمیدانید که خودتان متکفل اش باشید، بدهید خودمان فکری برایش بکنیم. اگر امهات آنچه لازم داریم در اختیارمان قرار بدهید از عهده اش بر می آِییم.
البته نه برای آنانکه میخواهند فقط بشنوند بلکه برای آنان که برای عمل کردن، عملا لنگ دانستن اند.
در خاوه هم گفتم : بسیاری از کارها هست که به استاد پیشنهاد می شوند ولی ایشان نمی پذیرند، در حالی که ای بسا اگر به ما پیشنهاد میشد به عنوان بزرگترین وظیفه ی انقلابی و دینی ای که میتوانیم در معرضش باشیم میپذیرفتیم و پروژه ی عمر خودمان میکردیم.
اما کاری هست که همین استاد که همه ی ما قبولشان داریم بارها به جمع ما پیشنهاد میکنند اما جمع ما گویی آن طور که باید و شاید تن نمیدهد.
چه چیزی در این کار دیده میشود که آن را برای استاد ارزشمند کرده است؟ اضلاع مختلفش را با جزئیاتش ارزشمند کرده است؟ آن چیزها، آن مایه های ارزشمندی، دیده نمیشوند!!