زندگی کن، ورزش کن!
چند سالی است از حادثه تلخ فوت سید محمد ساجدی می گذرد. حادثه ای که عجین شده با عطر اربعین. یادم است استاد عزیزم، حاج علی آقای مهدیان. در فراق ایشان خیلی ناراحت بود. آن ایام بازار تعریف خاطرات و یاد سید محمد داغ بود. یکبار حاج علی داشت از روحیه پرتلاش سید محمد و دست به خیر بودنش تعریف می کرد. می گفت که بدن قویای هم داشت. حاج علی گفت ازش پرسیدم که چطور بدنت قوی شده؟ ورزش خاصی را دنبال می کنی؟ او گفت نه بابا. به جای دمبل زدن، می روم به بقیه کمک می کنم. وسائلشان را جا به جا می کنم. در اسباب کشی هایشان کمک می کنم. کارهای ساختمانی و عمرانی داشته باشند، انجام می دهم. اینطوری هم بدنم قوی می شود و هم یک کار مفید انجام می دهم.
من با این نکته، خیلی در فکر فرو رفتم. چه جالب. چرا در باشگاه بدن سازی، با دمبل زدن، فقط دنبال قوی شدن باشیم، دمبل هم شبیه سازی شده از یک وسیله سنگین است. من چیز دیگری اگر بردارم، به جای دمبل، باز مرا قوی خواهد کرد.
اینکه ماهیچه های خاص باید تقویت شود و رشد همه ماهیچه ها متناسب با هم باید پیش برود و …، همه برای آن ورزش های تخصصی است. اما من که این دقت ها، اتفاقا مرا از اصل ورزش کردن می اندازد، همین که یک کاری بکنم و تحرکی برای بدن جور کنم، نیاز فعلی من به اصل ورزش را تأمین می کند. پس برای من خیلی فرقی بین اصل ورزش و کار کردن نیست.
خیلی کارها در دوران ما اینگونه شده. برای رشد های محدود و موقت، فضایی تأمین شده، و کاری خاص تعبیه شده که با تمرکز و تکرار و تمرین، در آن زمینه قوت پیدا می کنیم.
غافل از منافع و فواید باشگاه نیستم. اما اینکه فقط الگوی رشد را در کار باشگاهی می دانیم، موجب شده دائما باشگاه های مختلفی برای خود بسازیم، و به تبع در زمینه های مختلفی رشد کنیم، اما در زندگی عادی خیلی از آن رشد ها، جایش خالی است. یعنی وقتی برای به کار گرفتن آن رشد نداریم. مثل اینکه خیلی از ما رفته ایم ورزش بسکتبال یاد گرفته ایم، این رشد را در باشگاه کسب کرده ایم، این قوت را پیدا کرده ایم، ولی با گذشت آن دوره، دیگر هیچ وقت فرصت نمی کنیم از این قوت استفاده کنیم. چون زمین خاصی می خواهد، توپ خاصی می خواهد. یعنی نه به کارمان می آید، و نه حتی از آن لذت می بریم.
شاید بگوییم شنا هم همین گونه است. خیلی از ما شنا یاد گرفته ایم، گاهی استخر می رویم و شنا می کنیم، به قصد لذت و تفریح. اما غالبا استخر هایمان هم دسته جمعی است و به صحبت می گذرد. و برای قریب به اتفاق ما، در عمرمان لحظه ای پیش نمی آید که بخواهیم با شنا کردن، نیازی از خود را برطرف کنیم، (حتی اگر لذت و تفریح را هم جزئی از نیازهای خود بدانیم) ما هیچ وقت به دریاچه ها یا جاهایی از طبیعت که بشود شنا کرد نمی رویم. در استخر ها هم غالبا نیاز چندانی به شنا نداریم. حتی برای نجات خود، حرکاتی ساده و ابتدایی که بتوان خود را نجات داد کافی است، پس نیازی چندان به کرال سینه و پروانه و قورباغه و … هم نداریم. این به خاطر جدا شدن باشگاه از نیاز های جدی زندگی خودمان است.
در تحصیلات رسمیمان هم اعتقاد دارم همین اتفاق می افتد. رشد هایی در باشگاه هایی به نام کلاس و مدرسه کسب می کنیم. مثلا ریاضی می خوانیم. این تمرکز و استمرار کلاس های هفتگی در طول سال، موجب می شود که بتوانیم مسأله های عمیقی را یاد بگیریم حل کنیم. یا سرعت ما و توان ما در حل مسائل ریاضی بالا برود. اما نمی شد جور دیگر ریاضی آموخت؟ کسی که سرش در تجارت و خرید و فروش باشد، ناگزیر حساب و کتاب یاد می گیرد. کسی که بخواهد میوه های باغش را بفروشد، و اینکه چند بفروشد که دیگران خرید کنند، و او هم سود خودش را کسب کند، اینکه کسی بخواهد میز بسازد، و چاره ای ندارد الا اینکه جمع و تفریق ها را درست و دقیق محاسبه کند، اینکه شخص با حیوانات و گیاهان مختلف کار کرده و آن وقت خصوصیاتی که در کتاب علوم می خواند را با پوست و گوشت خود درک می کند، اینکه کسی دائما مدار های مختلف ساخته و هر کدام را در جاهای مختلف زندگی اش به کار گرفته، و آن وقت مفهوم برق و الکتریسیته و اینکه هر کدام را چطور می توان به کار گرفت و قواعدش چیست را یاد خواهد گرفت، اینکه شخص با عینک و ذره بین، انواع آزمایش ها را داشته باشد، و کم کم برای ابداع و خلاقیت های جدیدش، از کسانی که قواعد آن را کار کرده اند، سؤال می پرسد، اینکه شخص غرق در انواع متن های ادبی و شعر و بیان های رسا و گیرا باشد، و آن وقت به میزانی که این قواعد کمکش کند، سراغ ادبیات می رود، اینکه شخص با سفر های مختلف، درگیر جغرافیا شده باشد، و حتی به فکر تجارت بین این مناطق رفته باشد، و یا بخواهد تأثیری فرهنگی یا سیاسی و یا اقتصادی بگذارد، و آن وقت که از خصوصیات جغرافیاهای مختلف می خواند، جواب سؤال های ذهنش را دریافت می کند، اینکه شخص خودش شروع کند به فرهنگ و جنبه های عمیق روح خودش فکر کند، و آن وقت پاسخ سؤالات خودش را سراغ بگیرد و بیابد، … اینها همه نوع دیگری از آموزش است. آموزشی که خصوصیات جدیدی دارد. آموزشی که در جان انسان می نشیند. حتی ادعا می کنم در ابتدای کار سرعت پایین است، اما بعد از مدتی، سرعت بسیار بالا خواهد رفت. و آموزشی است که کاملا در زندگی حاضر است و هر کلاس و حل مسأله به جلو رفتن زندگی کمک می کند.
ما دور هستیم از این قالب. حتی توان فکر کردن به آن را هم نداریم. در زمینه های مختلف، نیاز داریم ترسیم کنیم که این زمینه آموزشی را چگونه با زندگی عجین کنیم و آن وقت زندگی چه شکلی پیدا می کند؟ و هر زمینه، بستر متناسب با خودش را می طلبد.
شاید در آن زمان، مدرسه باید کارش این باشد که به شخص بگوید به ابعاد مختلف وجودش توجه کند. و اینطور نشود که غرق در یک زمینه شود، و زمینه های دیگر رشد شخصیتش را خاموش نگه دارد. یا حتی مدرسه شخص را در بستر هایی بیاندازد و با نیازهایی مواجه کند که با این سؤالات درگیر شود.
آن روز خواهد رسید…به لطف خدا و هدایت امام و البته تلاش من و تو…