الگوهای متفاوت حلّ مسأله نتیجه فرهنگهای اجتماعی متفاوت

همواره اندیشه ی اتکاء به محاسبات ظاهری، تکیه بر ثروت و دارایی و جستجوی ثبات در حیات این دنیا، در مقابل اندیشه ی ایمان به غیب، تکیه بر قدرت الهی و حالت گذار و تجافی داشتن نسبت به این دنیا قرار دارد.

هر یک از این دو اندیشه، اقتضای گونه ی خاصی از ورود و حلّ مسائل پیش رو را دارند.

انسان به اقتضای میل به ثبات و تضمین آینده ای که از آن خبر ندارد به الگوی ساختار محور و سازمانی که قاعده اش روشن و قابل پیشبینی است میرود.

و حرکت برخلاف این قاعده زمانی مقدور خواهد بود که اندیشه ی گذرا بودن این دنیا و تعریف سعادت برای دنیای دیگر و اعتماد بر سنتهای غایب از مناسبات ظاهر حاکم بر عالم،  در جامعه حاکم باشد.

 

وقتی در جامعه فرهنگ تجافی از دار غرور حاکم باشد مثل سالهای اول انقلاب و حال و هوای روزهای جنگ، جامعه ی دیندار بصورت طبیعی بسمت الگوهای مبتنی بر قیام را در پیش میگیرد. الگوهایی که باز کننده پای معادلات معجزه آمیز غیبی در حلّ مسائل هستند.

در این میان و در این اتمسفر ممکن است ساختارها و نهادهایی متناسب با این فرهنگ بوجود بیایند مثل سپاه که در گام بعد از الگوی مومنانه ی بسیج شکل گرفت.

اما وقتی زمان میگذرد و این فرهنگ پشتیبانی نمیشود بصورت طبیعی انسان ها در حفظ حال قیام و تکیه بر سنتهای غیبی خسته شده و کم می آورند و در نتیجه دستگاه محاسبات ظاهری به میدان می آید و پیوسته جامعه ی دیندار را به تناقض می رساند.

و اینچنین میشود که دستگاه محساباتی جامعه و خصوصا بسمت سازمانی و ساختاری، تغییر میکند.

بنابراین در تحلیل الگوهای حلّ مسأله بعد از سلالهای ابتدایی انقلاب، بیش از آنکه انحراف را گردن افرادی خاص بیاندازیم باید ریشه ی آن را در پشتیبانی نشدن فرهنگ جهادی و فرهنگ تجافی از دار دنیا در مقابل فرهنگ دنیازدگی جستجو کنیم.

امام سجاد علیه السلام در دعای چهلم صحیفه ی سجادیه به خوبی این فرهنگ مطلوب را یاد میکنند.

 

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ،

وَ اكْفِنَا طُولَ الْأَمَلِ

وَ قَصِّرْهُ عَنَّا بِصِدْقِ الْعَمَلِ حَتَّى لَا نُؤَمِّلَ اسْتِتْمَامَ سَاعَةٍ بَعْدَ سَاعَةٍ،

وَ لَا اسْتِيفَاءَ يَوْمٍ بَعْدَ يَوْمٍ

وَ لَا اتِّصَالَ نَفَسٍ بِنَفَسٍ

وَ لَا لُحُوقَ قَدَمٍ بِقَدَمٍ

وَ سَلِّمْنَا مِنْ غُرُورِهِ وَ آمِنَّا مِنْ شُرُورِهِ

وَ انْصِبِ الْمَوْتَ بَيْنَ أَيْدِينَا نَصْباً، وَ لَا تَجْعَلْ ذِكْرَنَا لَهُ غِبّاً

جایی که باید، فکر نمی‌شود…

بسم الله الرحمن الرحیم

ما چطور می خواهیم حل مسأله کنیم؟

فرض کنید یک مسأله را گرفتیم و حل کردیم، آیا صحنه کلی جامعه اصلاح می شود؟ فرض کنید مثل ما هزار نفر هم باشند، آیا صحنه کلی جامعه اصلاح می شود؟ آیا لازم نیست الگوی حل مسأله را تغییر دهیم تا ساختار و الگوی جدید، منجر شود که همه مسأله ها، در مسیر حل شدن قرار گیرند و حل شوند؟

این همه انرژی هر روز در این کشور خرج می شود، چقدر از آن بابت امر مفیدی صرف می شود؟ و چقدر از آن هدر رفت است؟

هزینه هایی که در کشور انجام میشود، پشتوانه برای اجرای دسته ای از اراده ها است. آن اراده ها امتداد چه عقلانیتی هستند؟ اگر این عقلانیت ایراد داشته باشد، این اراده ها هرز خواهند رفت. نقطه زنی نخواهند کرد.

با نگاه جامع بین، اگر کل کشور را به مثابه یک نظام و سیستم ببینیم، اجزای مختلفی دارد. این اجزا، هر کدام مشکلاتی دارند. اراده های مختلفی لازم است که بر سر هر مشکل تمرکز کند (که به تناسب مشکل ریز و درشت، اراده های متناسب با آن نیاز است)، تا مشکل حل شود.

خود این اراده ها و مدیریت این اراده ها، که به حل مشکلات می پردازند (:مشکلاتی که در کارکرد اجزای سیستم است)، آیا دچار مشکل می شود؟ بیماری هایی برای مدیریت اراده ها هست؟ بله. مثلا تشتت. اگر اراده ها منسجم نباشد، عملا برخی اثر برخی دیگر را خنثی می کنند. گاهی تمرکز نکردن روی یک (یا چند) اراده خاص. گاهی ضریب یکسان دادن به همه اراده ها. گاهی نقشه نداشتن و اولویت بندی نداشتن اراده ها.

به نظر می رسد که برای «الگوی مدیریت اراده های حل مشکل» (بخوانید الگوی حل مسأله) نیرویی که باید صرف شود، خیلی بیشتر از نیرویی است که باید صرف حل تک تک مشکلات گردد. چرا که با رسیدن به الگوی بهینه، جلوی هرزروی ها گرفته می شود، و همان مقدار تلاشی که در حل مشکلات می شود، به ایده آل ترین حالت، خرج خواهد شد.

چرا روی خود الگو، با اینکه از هر مسأله ای مهم تر است، کمتر فکر می شود؟

چرا افراد دغدغه مند، خود را به حل مشکلات مشغول میکنند، قبل از آن که الگوی مناسبی برای حل مسائل در دست داشته باشند؟

این یک بازی از پیش باخته است.

افراد زیادی دغدغه دارند مسأله حل کنند، تلاش زیادی هم فراهم می کنند. اما نهایتا تنها کارشان این است که یک مقاله بنویسند. حتی به ایشان می گوییم که آیا با مقاله شما مشکل حل شد؟ می گویید نه! فلانی و فلانی و فلانی هم باید این کار ها را بکنند تا مشکل حل شود. می گوییم آنها این توقعات شما را اجرا می کنند؟ می گوید نه! ولی من تکلیفم را انجام دادم!

این شد جواب؟

به این بهانه که کار من هم جزئی از راه حل است، و اگر مشکل به صورت کامل حل نمی شود، به خاطر این است که دیگران کارشان را انجام نمی دهند، به عذاب وجدان خود پاسخ می دهد و آن را ساکت می کند.

هیچ کس نیست که به کل این فرایند فکر کند، بگوید چرا این که هر کس در گوشه ای احساس می کند گوشه ای از راه حل را فراهم آورده، ولی این راه حل های کوچک کوچک، به هم متصل نمی شود، و راه حل بزرگ را فراهم نمی آورد؟