نوشته‌ها

آزاداندیشی، بین دو اتهام !

مکتب مشاء به تبع از مکتب فلسفه یونان، غایت تربیت و اخلاق را تعادل قوای آدمی میشمارد.
انسان برتر از این نگاه انسانی است که نه جبون است و نه متهور، نه شهوتران است و نه خموده و قس علی هذا
البته شواهد زیادی را میتوان یافت که در موارد بسیاری از جمله مسائل اخلاقی و نه در همه موارد، دین از انسان همین تعادل را طلب میکند.
گاهی فرموده اند نه جبر و نه تفویض لبکه امر بین الامرین
و گاهی فرموده اند در انفاق نه دستانت را کامل باز کن و نه کامل ببند.
این نوع توصیه ها، مختصات حالت مورد نظر را مشخص میکند. یک طیف را معین میکند و بعد از مشخص کردن یک بخش از ابتدای طیف و بخش دیگری از انتهای طیف، محل بین این دو را مورد توصیه قرار میدهد. این کار باعث دقیق شدن توصیه و دفع اختلاط آن با افراط و تفریط در هیمن طیف میشود.
آیا میتوان آزاداندیشی را نیز اینگونه تعریف کرد؟ آزاداندیشی روی کدام طیف قرار میگیرد ؟ کجای طیف است ؟ دو طرف دیگر طیف چه مفاهیمی هستند ؟
زمانی این نکته به ذهنم رسید که در یک گفتگو میان دو نفر از یک سنت فکری در مواجهه با یک اندیشه از سنت فکری دیگر، هرکدام دیگری را متهم مینمود.
فرد الف اندیشه مخالف را می ستود و از دغدغه به حق او تعریف میکرد و نقاطی از متن که دلالت بر حسن ظن و خیرخواهی آن متن بود را گوشزد می نمود.
فرد ب اندیشه مخالف را واقعا مخالف میپنداشت و نقاطی را مورد توجه قرار میداد که زمینه سو برداشت ها را فراهم میکرد و میشد از آن ها برای اتفاقاتی که اخلاقی نیست استفاده کرد.
فرد الف توسط فرد ب ، متهم میشد به ساده اندیشی !
فرد ب توسط فرد الف ، متهم میشد به سوء ظن !
به نظر میرسد میتوان آزاداندیشی را در نقطه ای میان همین دو اتهام مطرح کرد. نه ساده اندیشی و نه سوء ظن ، بل امر بین الأمرین !
آزاداندیش ساده اندیش نیست، تمام ضعف های مبنایی و تبعات منفی اندیشه دیگری را می بیند و اگر لازم باشد به خاطر همین ضعف ها و تبعات با آن مقابله میکند.
از طرفی آزاداندیش سوءظن هم ندارد، نقاط مثبت، اعم از مبانی، زمینه ها یا تبعات مثبت اندیشه دیگری را می بیند و آنها را نیز برجسته میکند.
آزاداندیش سعی میکند واقعیت را ببیند و از این رهگذر به حقیقت دست پیدا کند.

تعریف من از آزاداندیشی در شش پرده

پرده اول : هر مفهومی حد دارد ! حتی بی حدی !
هر چیزی فارغ از اینکه مجرد باشدیا مادی، حقیقی باشد یا اعتباری، ذهنی باشد یا عینی، برای اینکه همان چیز باشد، ناچار از این است که چیزهای دیگری نباشد و فقط همین چیزی باشد که هست. به این حالت تعین، بودن، بودگی یا ماهیت میگوییم.
به عنوان مثال میتوانیم انگشت خود را وسط یک مداد بگذاریم و آرام آرام انگشت را به سمت نوک مداد جابجا کنیم، به یک نقطه میرسیم که دیگر انگشت ما روی مداد نیست و روی میز قرار گرفته. اگر بخواهیم بگوییم اینجا هنوز مداد است، دیگر هستی و تعین مداد را زیر سوال برده ایم ! پس مداد برای مداد بودن، ناچار است از اینکه میز نباشد.
مفاهیم اعتباری نیز همینگونه به نظر میرسند. ما ذهن خود را میتوانیم روی مصادیق شجاعت حرکت بدهیم، مطمئنا به جای میرسیم که دیگر مصداق شجاعت نیست. یا تهور است و یا جبن ! پس مفاهیم اعتباری هم برای حفظ تعین و معنای خودشان مجبورند که یکسری مفاهیم دیگر نباشند !
این مسئله بر مفهومی مثل آزادی هم باید صادق باشد.آزادی اگرچه معنای باز و رهایی دارد اما بالاخره یک جایی باید باشد که بتوانیم آن را غیر آزادی بدانیم، تا بدینوسیله آزادی تعین و معنای خاص خودش را پیدا کند و بشود درباره آن سخن گفت !
حتی مفهوم بینهایت بودن را اگر بخواهیم اینگونه مورد بررسی قرار بدهیم، باز هم یک نقطه هایی هست که ویژگی بی نهایت بودن بر او صدق نمیکند. و همین نقاط هستند که مفهوم بی نهایت بودن را تعین و هویت میبخشند.
از همین باب است که منطقیون تعریف صائب از یک موجود را ، حدّ آن موجود می نامند.

پرده دوم : آزادی ، اندیشه
آزادی مفهومی است که حدش بی حدی است. یعنی هرجایی که حرف از قید و محدودیت و جلوگیری به میان بیاید، آنجا همان حد و مرز آزادی است. این همان معنای صراح و ساده آزادی است که معمولا مورد استقبال محافل لیبرال و … قرار میگیرد.
اما باید به این نکته توجه داشت که آزادی به تنهایی هیچ معنایی ندارد و همیشه باید به مفهوم دیگری اضافه شود.
به نظر نگارنده، آزادی به هر قیدی که اضافه شود، به نوعی توسط همان قید میخورد !
آزادی فردی، آزادی اجتماعی نیست. آزادی بیان، آزادی فعالیت سیاسی به هر نحوی نیست. آزادی پوشش، آزادی رفتارهای مجرمانه نیست و هزاران مثال دیگری که در این باب میتوان زد.

اندیشه را نیز در اینجا به معنای پویشی فکری برای دست یافتن به حقیقت ( اعم از عملی و نظری ) معنا میکنیم.

پرده سوم : آزادی اندیشه
“آزادی اندیشه” صفتی برای اندیشه است.
اندیشه ای که ویژگی آزادی را داشته باشد ، پویشی فکری برای رسیدن به حقیقت است( اندیشه) که در این مسیر هیچ قیدی را قبول نمیکند.( آزادی )
“اندیشه آزاد” نیز عبارت از حاصل آن اتصاف میباشد و همان بار معنایی را تحمل میکند.

پرده چهارم : آزاداندیشی
به نظر میرسد آزاداندیشی متفاوت از اندیشه آزاد یا آزادی اندیشه باشد.
اینجا آزادی با همان معنای رهایی و بی قیدی، قید خورده است به مضاف خودش، یعنی اندیشه !
اندیشه هم که به معنای پویشی فکری برای دستیابی به حقیقت (عملی یا نظری ) بود.

با توجه به همه مقدمات مطرح شده، نگارنده آزاداندیشه را به معنای زیر میداند :
رهایی، آزادی و بی قیدی انسان ( آزادی ) + قید اندیشه، یعنی در جستجوی حقیقت ( عملی یا نظری ) بودن
نزدیک ترین اصطلاح در مفاهیم قرآنی به آزاداندیشی به این معنا ، واژه حنیف است ! به معنای کسی که به دنبال حقیقت است و به جز حقیقت از همه چیز آزاد است.
متضاد حنیف هم میشود کافر ! یعنی کسی که به دنبال حقیقت نیست و آن را میپوشاند. این هم به آن معنا نیست که او آزاد است حتی از حقیقت ! آزادی از حقیقت یعنی در بند غیر حقیقت افتادن ! یعنی رقیت وهم !

پرده پنجم : لا اله الا الله
اله کسی است که انسان واله و شیدای اوست. به طوری که اختیار خود را در مدار اختیار او قرار میدهد. خواست او را بر خودش مقدم میکند. بنده او میشود و افعال و احوال و اندیشه اش در مسیر او تعریف میشود.
آزادی و رهایی مطلق قطعا با پدیده ای به نام اله سازگاری ندارد. معنا ندارد که من آزاد باشم و در عین حال موجود دیگری به عنوان اله برای خودم در نظر بگیرم و ذهن و فعل و روح خود را در اختیار او قرار بدهم.
لا اله دقیقا به همین معناست. لا اله یعنی ازادی مطلق !

الله تبارک و تعالی همان حقیقت همه عالم است. همان ذات واجب الوجودی واقعی است که قابلیت نفی ندارد. ( ر.ک برهان صدیقین علامه )
همان است که بلحاظ وجودی و همچنین بر اساس آیه نفخت فیه من روحی با انسان سنخیت دارد و اله غریبه نیست !
الا الله یعنی الا کمال حقیقت یعنی خداوند متعال !
اینکه آزادی مطلق انسان به جستجوی حقیقت قید بخورد ( فارغ از اینکه چقدر به حقیقت نزدیک شود یا برسد ) معنایش آزاداندیشی است !

پرده ششم : نفی عبودیت غیر خدا
با این تفصیلات آزاداندیشی مساوی با نفی عبودیت غیر خدا خواهد بود.
این نفی میتواند جلوه های متعددی در ساحات متعدد زندگی بشری پیدا کند که در مقاله شریفه روح توحید نفی عبودیت غیر خدا، به خوبی مورد اشاره قرار گرفته است.
حالا اگر برای نفی عبودیت و بند اسارت نظامات اقتصادی بشری ، به جستجوی نظام الهی در اقتصاد حرکت کنیم، مصداق آزاداندیشی خواهیم بود. اگر برای نفی حاکمیت غیر حق و برای آزادی انسان ها از آن، سلاح به دست بگیریم و ده ها نفر از لشکر باطل را به قتل برسانیم هم مصداق ازاداندیشی خواهیم بود.
همانطور که در یادداشت “آزاداندیشی به منزله کیف نفسانی” مورد اشاره قرار گرفته آزاداندیشی نه یک فعل، بلکه یک حال است که در بسیاری از افعال میتوان بروز آن را مشاهده نمود.

شادی روح سالک طریق توحید، مرحوم سید مصطفی مدرس صلوات

رابطه فقه و واقعیت ( 2- سایه عقیده روی فقاهت )

در یادداشت پیشین به این مطلب اشاره شد که تعریف ما از فقه و معنایی که برای حجیت قائل هستیم، همانطور که از مبادی کلامی ما تغذی میکند، امکان این را دارد که سرنوشت متفاوتی را برای فقاهت و پیروان آن رقم بزند. واضح است که تفاوت در این مقوله ظرفیت ایجاد چه تغییرات عظیمی را در تاریخ داراست.

بررسی تبعات و نتائج هر کدام از دو ایده مذکور به کاوش های طولانی در تراث متقدم و متأخر احتیاج دارد و از عهده این نوشته خارج است. هرچند در ادامه اشاره هایی به این موضوع خواهد شد.

اما ریشه این تفاوت در کجاست؟

وقتی از ریشه ها صحبت میکنیم مقصودمان ریشه های تاریخی و اتفاقاتی که زمانا بر این نوع برداشت ها تقدم دارند نیست. البته آن موضوع نیز نیاز به واکاوی دارد و مطمئنا جذاب و  پرفایده نیز خواهد بود. بلکه مقصود ما ریشه های معرفتی و مسائلی است که رتبتا بر این نوع برداشت ها تقدم دارند.

آیا منابع دینی دو گونه جهان بینی ارائه کرده اند و مثلا یک بار خداود را مولا و یک بار خصم تصویر کرده اند ؟

آیا شرایط اجتماعی موجب این نوع جهان بینی شده است ؟

به نظر نمیرسد ریشه این نوع جهان بینی که در اصول فقه به طرز نامحسوس خودش را جا کرده و به طور کلی دستگاه فقاهت را شکل داده است در دوگانگی جهانی بینی ارائه شده توسط اسلام بوده باشد.

مشکل در عدم حضور جهان بینی است و این به یک نکته آموزشی برمیگردد.

وقتی فقیه هنوز تصویر درستی از خداوند، هستی، شریعت، انسان و مقولاتی از این قبیل را ندارد و فقاهت خودش را از متون احکام آغاز میکند، طبیعتا نباید از او انتظار داشت تا در موقع نظریه پردازی حول حجیت، آن طور که شایسته تصویر درست است عمل کند.

البته این فرایند ریشه یابی را میتوان تا لایه ای عمیق تر نیز امتداد داد و پرسید : چرا فقیه ، کار خودش را از اعتقاد و جهان بینی شروع نمیکند و متن را نقطه آغاز میداند ؟

علت ممکن است این تصور نادرست باشد که احکام، عقاید و اخلاق را سه جزیره مجزا میداند و تخصص در هر یک را بر عهده ساکنان این جزیره ها میگذارد. در حالی که اینطور نیست و این سه حوزه به سان اجزای یک گیاه هستند که فقدان هرکدام باعث خشکیدن گیاه میشود.

رابطه فقه با واقعیت ( 1 – حجیت چیست ؟ )

فقیه به دنبال کشف حکم الله است یا کشف تعذر ؟

پاسخ این سوال وابسته به تصوری است که از تعریف فقیه در ذهن داریم.

واژه فقیه به لحاظ لغوی هر دو فهم را شامل میشود :

فهم اینکه مولا به چه چیزی امر کرده و چگونه میشود آن چیزی که مد نظر است محقق کرد

فهم اینکه مولا چه گفته است و چگونه میتوان از بازخواست او جان سالم به در برد و یا به پاداش اخروی دست پیدا کرد.

 

تقریر اول فقاهت را در فضای فهم رابطه بنده و خداوند و فهم جامع اوامر خداوند و  ارج نهادن به مقاصد خداوند تعریف میکند.

اما تقریر دوم از وظیفه فقیه، اهداف مولا را دارای هیچ ارزش و اهمیتی نمی داند و فقاهت در محدوده متن است که تعریف میشود و حتی نسبت به برقراری ارتباط میان متون شریعت هم وظیفه ای نمیبیند.

 

به عبارت دیگر حجیت که محور کار فقاهی قرار دارد را لااقل دو نوع میتوان فهمید.

اگر معنای حجیت نزد ما این باشد که در یک مکالمه فرضی مولا را خصم محسوب کنیم (نعوذبالله) و به فهم لفظی خشک و دور از عقلانیت خود از امر وی  رجوع نموده، احتجاج کنیم، و به ظن خود موفق به اسکات او شویم؛ در مسیر فقاهت با چیزی جز متن مجرد از بستر متن سر و کار نداریم و تنها نسبتی که با واقعیت داریم همین نسبت ما با متنی است که در واقع به دست ما رسیده است.

اما اگر حجیت نزد ما این باشد که در یک مکالمه واقعی مولا را حقیقتا مولا محسوب کنیم و در مواجهه با امر او به عقل خود رجوع نموده، به همین فهم احتجاج نموده، اقدام به تامین خواسته مولا کنیم؛ آنگاه دایره فقاهت گشترده خواهد شد. ما اگر بخوایهیم با عقل مقصود مولا را بفهمیم و واقعا برایمان مهم باشد که مقصود او را درک کنیم و اصلا همین را حجیت بدانیم، ابزارهای متنوعی به کمک ما خواهند آمد که در فرض اول نیازی به حضور آنها نبود. هر ابزاری که بتواند سهمی از واقع حکم الله را فهم کند اینجا کاربرد دارد.

با توجه به دو فرض بالا، میتوان دریافت که این دو نگاه به وظیفه فقیه که از دو نگاه به مسئله حجیت سرچشمه میگیرد، در واقع حاصل قضاوت کلامی ما در باب نسبت عبد و مولا و ماهیت شریعت است.

مبتنی بر همین روند است که : هر گاه کلام رو به رکود برود، فقه گرفتار جمود خواهد شد.