نامه ای به یک مشکاتی
بسم الله الرحمن الرحیم
از جانب یکی از اعضای پیشکسوت! حلقه اندیشه کلامی به یکی از برادران مشکاتی
شاید باید در خط بالا مثلا ذکر میکردم حلقه اندیشه کلامی قم، ولی چیز جدیدی است، تا به حال حلقه ما فقط همین یک حلقه بوده است و نیازی به درج یک قید برای توضیح این که این حلقه کدام یکی از حلقه هاست نبوده است!
اگر شایدِ بالا درست باشد و قرار است حلقه جدید تشکیل بشود، شما نمیدانید این خبر برای یکی مثل من (که مثل من ها کم هم نیستند، بیش از چهل!! نفر اند!) چه معناهایی دارد!
آشنایی ما با حلقه کلامی از یک نگاه شروع شد! مثل همه ی عشق های افسانه ای دیگری که در آثار شعرا و رمان نویسان و هنرمندان جهان میبینیم. عشق جانسوز در یک نگاه!
البته نگاه ما خیلی هم تصادفی نبود، و از قضا ما عشقمان فقط از نگاه به همدیگر شروع نشد!
بلکه عشق ما از نگاه به دشمن مشترکمان شروع شد!
ما را یکی از فضلای حوزه با دشمن مشترکمان آشنا کرد
او برای ما از یک معضل بزرگ در کل مناسبات ما و جامعه و حوزه و تمدنمان و هویت و دارایی هایمان پرده برداشت، او نشان داد که یک جهان تشنگی پیش روی ما و منتظر ماست، یک جهان مساله که همه شان چشم به ما دوخته اند؛ به ما و به حوزه ما و ثروت هایی که لابلای صفحه صفحه کتابهای ما، قرآن ما، روایات ما، و …. ریخته است! نشان داد که یک تمدن مساله انتظار ما را میکشد تا برایش حرفی بزنیم؛ یک جهان تمدن که یادش نرفته است ما به او وعده ی سخنی نو داده ایم و اثبات کرده ایم که کلی حرف نو برایش داریم؛ حرفهایی نو تا زندگی جدیدی را به زمین و به انسان ها هدیه کند!
و نشانمان داد که چقدر ما سرمایه هایمان را نمیبینیم، و چقدر بخاطر به کم قانع شدنهایمان، و به کم بسنده کردنهایمان، و ابتکار نداشتن هایمان، و به خاطر چشم به نیاز ندوختن هایمان، ناتوانیم از اینکه این عطش ها را آبی برسانیم!
نشانمان داد که هزاران نفر کنار اقیانوس ایستاده ایم و یک تمدن تشنگی را مشت مشت آب میرسانیم! یکی یک مشت آب میبرد میدهد به یک گل نیمه جان! یکی یک مشت آب میریزید روی دست کسی تا دستانش را تمیز کند! یکی یک مشت آب میریزد روی شیشه یک ماشین! یکی میدهد به کودکی تشنه و و و پراکنده؛ بی هدف؛ کم رمق و در نتیجه بی ثمر!
اینها را که نشانمان داد، به ما گفت بیایید سوار این ابر ماشین آب پاش من بشوید! این ابر ماشین به تعداد شما صندلی دارد، وقتی شما هر کدامتان روی یکی از این صندلی ها بنشینید و دستور العمل را اجرا کنید، این ابر ماشین شروع میکند به سیراب کردن همزمان و هدفمند مهمترین تشنه های این تمدن تشنه و کم کم همه را سیراب میکند!
گفتیم ما زندگی داریم! زن داریم بچه داریم! برویم داخل ابر ماشین چه کسی برود به خانه ما رسیدگی کند؟
گفت این ماشین با روزی دو ساعت سوخت گیری کار خودش را میکند!
فقط تا مدتی باید هر روز سوختگیری کند تا موتورش روشن شود، بعدش قیامت میکند!
گفتیم با روزی دو ساعت؟ مگر میشود؟
باور نمیکردیم!
او میگفت باور کنید! میشود! من اقیانوس را میشناسم! من این آب را میشناسم! این تشنگی ها و این جهان تشنگی را میشناسم! برای قطعه قطعه این ابر ماشین زحمت کشیده ام و میشناسمش! این ماشین کار میکند!
ما باور نکردیم؛ ولی اعتماد کردیم!
سوارش شدیم!
گفتیم سوختگیری اش چگونه کار میکند؟
گفت با شما!
با فکر شما!
شماها باید فکر بنوشید و با هم فکر بپزید و با هم فکر سرو کنید!
ما افتان و خیزان، و خسته از عادت های گذشته، تلاش هایمان را شروع کردیم
تلاشمان را شروع کردیم و رفته رفته نوشیدیم و پختیم و سرو کردیم، کم کم صدای غرش قلب این ابر ماشین را شنیدیم!
صدای غرش اش را که شنیدیم، کم کم باورمان شد که او راست میگفت!
در همین حوالی هستیم و شاید دور نباشد که ابر ماشینمان قشنگ روشن شود
در همین حوالی به ما خبر دادند که او در فکر ابر ماشین شماره دو است!
و تو ای برادر مشکاتی
تو سرنشین ابرماشین دو ای!
از من
برادر پیشکسوتت بپرس!
به تو میگویم!
شک نکن!
من صدای غرش موتور این ابر ماشین را شنیده ام!
تو افتان و خیزان نیا و سوختگیری را محکم انجام بده!
دور نباشد که ما از شرمندگی اقیانوس به در بیاییم!
به امید دیدار تو در سپهر تشنگی زدایی!
برادرت
یک عضو ابر ماشین حلقه کلامی قم