نوشته‌ها

گرفتاری اندیشه به اسم زیبایی

وقتی از «آزاداندشی» صحبت می‌کنم، صرفا رهایی از قیود مدنظر نیست؛ بلکه اتفاقا برای آنکه آزاداندیشی محقق شود، باید قیدی را هم گذاشت و ملزم به قیودی هم شد؛ و این قیود برای اندیشه بودن اندیشه می‌باشد؛ به عبارت دیگر قیودی لازم است که از «اندیشه» بیرون نزنیم. و البته شاید بتوان از جانب «آزادی» هم قیودی را مطرح کرد؛ اینکه برای تحقق آزادی نیازمند قیود باشیم.

بنابراین یک دسته از قبود لازم، قیودی است که از «تحریف ماهیت اندیشه» ممانعت می‌کند؛ آیا در کنار این قبیل از قیود، می‌توان قیود دیگری را نیز متصور بود؟

یکی از ویژگی‌های اندیشه همچون دیگر پدیده‌های انسانی این است که می‌تواند از سلیقه و ظرافت تغذیه کند و یا زمخت و بدقواره باشد؛ به عبارت دیگر اندیشه را نیز می‌توان متصف به صفت زیبا و یا نازیبا کرد.

با توجه به این نکته آیا می‌توان دسته‌ای دیگر از قیود لازم را در نظر گرفت برای ممانعت از نازیبایی اندیشه باشد؟

به تعبیر دیگر همانگونه که برای اندیشه بودن اندیشه نیازمند دسته‌ای از قیود هستیم، آیا برای زیبا بودن اندیشه نیز باید مقیّدِ به قیودی باشیم؟ شاید بهتر باشد قبل از پاسخ به این پرسش، در خصوص این نکته تامل شود که آیا اندیشه زیبا، اندیشه‌تر است؟ به عبارت دیگر اگر اندیشه نازیبا بود، از اندیشه‌گی خارج می‌شود و چنانچه مطلوب رسیدن به حقیقت و حق باشد، آیا با اندیشه نازیبا، به حق و حقیقت نمی‌رسیم؟

به نظر می‌رسید زیبا بودن اندیشه از مواردی نباشد که لزوم مقيّد کردن اندیشه را مطالبه کند، حتی این زیبایی اگر ذره‌ای مانع آزاداندیشیدن شود، هیچ حسن و رجحانی هم نمی‌تواند داشته باشد.

و به نظر می‌رسد اگر در مقام اندیشیدن، بخواهیم خود را مقیّد به زیبایی اندیشه کنیم؛ این قید از قضا مانع آزاداندیشیدن می‌شود. و شاید بتوان گفت به دنبال این قید بودن به خاطر عدم رهایی از «هژمونی محیطی» و ناآزاداندیشی می‌باشد؛ چیزی شبیه به ترس که در مقام اندیشه باید از آن آزاد بود؛ به خصوص که ملاک زیبایی هم آنچنان روشن نیست.

البته وقتی در اندیشیدن به دنبال حق هستیم و هنگامی که به حق و حقیقت دست‌یافتیم، خود حق زیبا خواهد بود و نیازی نیست که ما در مقام اندیشیدن خود را گرفتار زیبایی کنیم؛ چه بسا در گرفتار کردن خود به زیبایی اندیشه، از «حق» که مقصود واقعی اندیشیدن بود، دور شویم.

قیود آزاداندیشی پارادوکس یا واقعیت؟!

آزاداندیشی از دو بخش آزادی و اندیشه تشکیل شده است، اگر بخواهیم در مورد قید داشتن یا نداشتن آن صحبت کنیم باید ناظر به هر دو بخش سخن بگوییم.

ابتدا در مورد بخش اول یعنی آزادی:

وقتی از آزادی صحبت می کنیم، معنای متبادر آن رفع قیود است، یعنی اساسا آزادی مقابل قید است، اگر بخواهیم از قیود آزادی صحبت کنیم پارادوکس به نظر می رسد، مثل کوسه ریش پهن!
واقعاً اینطوری است که معنای آزادی، رها بودن از قیود است و اگر در مفهوم آزادی هر قیدی آورده شود دیگر مفهوم آزادی نخواهد بود، حتی قید بندگی خدا!
اما این مفهوم آزادی است، اگر بخواهیم در مورد واقعیت خارجی آزادی صحبت بکنیم، آزادی را بیشتر باید از قیودی که دست و پای آن را گرفته است رها کرد، مثلاً آزادی به هیچ وجه با شخصیتی مقلد داشتن نمی سازد، با از سر ترس خود را ساکت کردن نمی سازد، آزادی با اسیر تعلقات بودن نمی سازد!
و البته آزادی در خارج مقید به دو چیز می شود که اولی را ناگزیر است و دومی هم اگر مقید به آن نشود بی احترامی به خود آزادی است.
اولی این است که آزادی مقید به واقعیات و تکوینیات است، یعنی اگر اینجا دیوار است، من آزاد نیستم که رد بشوم و حتماً باید از در رد بشوم، مگر اینکه بخواهم ساختمان را خراب کنم که مطلوب منِ آزاد این نیست. یا مثلاً این عالم بر اساس علیت طراحی شده است، و نمی توانم بگویم آزادم که بدون تلاش به نتیجه برسم و هزاران قید دیگر که امکان تخطی من از آن ها وجود ندارد، لذا آزادی از این قیود بی معنا است.
دومی هم این است که آزادی مقید به نتایج آزادی ورزی های پیشین من است، من که فقط نمی خواهم در لایه ی مفهومی آزاد باشم، من می خواهم در واقع خارج آزاد باشم و وقتی آزاد بودن و مبتنی بر این آزادی دست به انتخاب هایی زدم، هم بیشتر انتخاب ها چه بخواهم چه نخواهم آثار خود را خواهند گذاشت و آزادی ورزی های بعدی من را سمت و سو خواهند داد؛ و هم اگر من آزادانه دست به انتخابی زدم که آن انتخاب آثار و لوازمی ضروری ای داشت ملتزم نشدن به آن ها بی احترامی به خود آزادی است؛ مثلاً آزادانه فکر کردم و فهمیدم که این عالم خدایی دارد و همه این عالم ساخته اوست،آن هم ساخته ای که تمام حقیقتش عین ربط به اوست و راه کمال این حقایق هم حرکت به سمت اوست، حال اگر بخواهم نتیجه این تلاش آزادانه خودم را ملتزم نشوم در واقع بی احترامی به آزادی قبلی است. یا مثال ساده تر، من آزادانه دست به انتخاب همسر زده ام حالا اگر بخواهم لوازم آن که تأمین نفقه و مسکن و تأمین عاطفی و زناشویی و … همسرم هست را به بهانه آزاد بودن ملتزم نشوم، خود آن آزادی قبلی اولین معترض به رفتار من است.

لذا باید گفت که «درست است که مفهوم آزادی رهایی از قیود است، اما حقیقت آزادی مقید به حق و نتایج آزادی ورزی های قبلی من است، و البته این به معنای محدود کردن آزادی نیست بلکه به معنای دیدن واقعیت آزادی و احترام به آزادی است.»

 

اما در مورد بخش دوم یعنی اندیشه:

واقعیت این است که هر چیزی لااقل باید مقید به حقیقت خودش باشد، یعنی اگر عناصر هویت بخش خود را مراعات نکند دیگر آن حقیقت نخواهد بود، مثلاً اگر انسان بودن انسان به حیوانیت و ناطقیت است، انسان نمی تواند بگوید من برای اینکه آزاد باشم می خواهم حیوان یا ناطق نباشم، اگر این نباشد دیگر انسان نیست. یا مثلا فلان گیاه بگوید من نمی خواهم مقید به نمو باشم، اگر نامی نباشی دیگر گیاه نیستی؛ به عبارتی شیء را از ذات و ذاتی و لوازم ذات خود نمی توان رها کرد.

اندیشه هم اگر بخواهد اندیشه باشد باید مقید به اندیشه بودن خودش باشد، و واضح ترین چیزی که اندیشه را اندیشه می کند ملتزم شدن به قواعد منطقی اندیشه است، نمی توانم بگویم من آزاد هستم اندیشه کنم ولو از مسیر مغالطه، هیچ کسی نمی تواند بگوید من آزاد هستم که بگویم «در باز است – باز پرنده است – پس در پرنده است» نمی تواند بگوید «الف ب است – ب جیم است – اما الف جیم نیست»، نمی تواند بگوید علت صحت این اندیشه ام این است که پدرم گفته است، نمی تواند بگوید در استدلالم از مواد جدلی و خطابه ای استفاده می کنم و هزاران نمی تواند دیگر که منطق تفکر برای اندیشه بودن اندیشه جلوی روی ما قرار می دهد.

 

لذا باید گفت که «همانطور که در قسمت آزادی باید واقعیت آزادی را دید و به آن احترام گذاشت، در قسمت اندیشه نیز باید واقعیت اندیشه را دید و به آن احترام گذاشت.»

#يادداشت_293