نوشته‌ها

حاضری اندیشه را فدای حق کنی؟

در قبال سوال زیر چه پاسخی داری؟ نه صرفا در زبان؛ در عمل چه پاسخی به این مسئله داری؟

سوال : اگر «حق» در تقابل با آنچه داری قرار گرفت،

همه را می‌دهی و «حق» را حفظ کنی؟

چه آن دارایی مادی باشد و چه معنوی و چه یک «فکر و اندیشه».

 

وقتی  در نسبت به حق، چه نوع تعاملی داری؟

آیا آزاده هستی؟

این آزادگی در قبال حق، در حوزه‌ی شناخت، می‌شود آزاداندیشی.

 

آیا به در «مقام» تفکر و اندیشیدن، گرفتار اندیشه‌ هستی یا نه؟ حال یا اندیشه دیگران و یا حتی اندیشه خود.

آیا در مقام شناخت و تفکر، اندیشه و باور‌ها -اعم از این که از خودت باشد یا نه- مانع رسیدن و فهمیدن «حق» و یا قبول و تسلیم حق هست؟

 

آیا حاضری اندیشه‌ را فدای حق کنی؟

گرفتاری اندیشه به اسم زیبایی

وقتی از «آزاداندشی» صحبت می‌کنم، صرفا رهایی از قیود مدنظر نیست؛ بلکه اتفاقا برای آنکه آزاداندیشی محقق شود، باید قیدی را هم گذاشت و ملزم به قیودی هم شد؛ و این قیود برای اندیشه بودن اندیشه می‌باشد؛ به عبارت دیگر قیودی لازم است که از «اندیشه» بیرون نزنیم. و البته شاید بتوان از جانب «آزادی» هم قیودی را مطرح کرد؛ اینکه برای تحقق آزادی نیازمند قیود باشیم.

بنابراین یک دسته از قبود لازم، قیودی است که از «تحریف ماهیت اندیشه» ممانعت می‌کند؛ آیا در کنار این قبیل از قیود، می‌توان قیود دیگری را نیز متصور بود؟

یکی از ویژگی‌های اندیشه همچون دیگر پدیده‌های انسانی این است که می‌تواند از سلیقه و ظرافت تغذیه کند و یا زمخت و بدقواره باشد؛ به عبارت دیگر اندیشه را نیز می‌توان متصف به صفت زیبا و یا نازیبا کرد.

با توجه به این نکته آیا می‌توان دسته‌ای دیگر از قیود لازم را در نظر گرفت برای ممانعت از نازیبایی اندیشه باشد؟

به تعبیر دیگر همانگونه که برای اندیشه بودن اندیشه نیازمند دسته‌ای از قیود هستیم، آیا برای زیبا بودن اندیشه نیز باید مقیّدِ به قیودی باشیم؟ شاید بهتر باشد قبل از پاسخ به این پرسش، در خصوص این نکته تامل شود که آیا اندیشه زیبا، اندیشه‌تر است؟ به عبارت دیگر اگر اندیشه نازیبا بود، از اندیشه‌گی خارج می‌شود و چنانچه مطلوب رسیدن به حقیقت و حق باشد، آیا با اندیشه نازیبا، به حق و حقیقت نمی‌رسیم؟

به نظر می‌رسید زیبا بودن اندیشه از مواردی نباشد که لزوم مقيّد کردن اندیشه را مطالبه کند، حتی این زیبایی اگر ذره‌ای مانع آزاداندیشیدن شود، هیچ حسن و رجحانی هم نمی‌تواند داشته باشد.

و به نظر می‌رسد اگر در مقام اندیشیدن، بخواهیم خود را مقیّد به زیبایی اندیشه کنیم؛ این قید از قضا مانع آزاداندیشیدن می‌شود. و شاید بتوان گفت به دنبال این قید بودن به خاطر عدم رهایی از «هژمونی محیطی» و ناآزاداندیشی می‌باشد؛ چیزی شبیه به ترس که در مقام اندیشه باید از آن آزاد بود؛ به خصوص که ملاک زیبایی هم آنچنان روشن نیست.

البته وقتی در اندیشیدن به دنبال حق هستیم و هنگامی که به حق و حقیقت دست‌یافتیم، خود حق زیبا خواهد بود و نیازی نیست که ما در مقام اندیشیدن خود را گرفتار زیبایی کنیم؛ چه بسا در گرفتار کردن خود به زیبایی اندیشه، از «حق» که مقصود واقعی اندیشیدن بود، دور شویم.

انحصار رسیدن به «حق» در آزاداندیشی

رسیدن به حق منحصر در آزاداندیشی است.
در مواجهه‌ی با حق، اگر آن را پذیرفتیم و برای آن هزینه داریم و به دنبال فدا کردن خود برای حق بودیم و به تعبیر دیگر حق طلب بودیم، در چنین صورتی «آزاداندیش» هستیم.

و چنانچه در مواجهه با حق، مورد پذیرش‌مان قرار نگیرد؛ یا خود را حق می‌دانیم که در این صورت «متکبر» هستیم و یا اینکه خود را برتر از حق می‌دانیم و در چنین حالتی «مستکبر» خواهیم بود.

در مواجهه با حق نمی‌توان غیر از این سه صورت را متصور بود؛ البته «آزاداندیشی» را هم مشکک می‌دانیم و اینگونه نیست که تمام کسانی که آزاداندیش هستند تا انتهای آزاداندیشی را پیش رفته‌اند؛ ممکن است به خاطر تمایلات نفسانی، حق را پذیرفته باشیم ولی نتوانیم برای آن هزینه بدهیم و یا احیانا خود را فدای آن کنیم. و همچنین در پذیرش حق هم مراتب وجود دارد و همگی در یک مرتبه نیستند.

رابطه آزاداندیشی و ولایت

ایده فرهنگی مادر بر بستر «قیام» و «ولایت» است. از قیام و ولایت چگونه می‌توان به آزاداندیشی رسید؟ و به عبارت دیگر «آزاداندیشی» با «قیام» و «ولایت» چگونه ارتباطی دارد؟

وقتی آزاداندیش را حق طلب معرفی می‌کنیم و آزادندیشی را به دنبال حق بودن معنا می‌کنیم؛ ایجاد پیوند و رابطه میان آزاداندیشی و قیام و همچنین ولایت، قابل فهم است. وقتی محوریت «حق» را در نظر بگیریم، می‌توانیم میان این سه عنصر رابطه برقرار کنیم.

رابطه آزاداندیشی با ولایت:
رابطه افراد در مواجهه با حق یا قبول آن است و به تعبیری حق طلب هستند و یا اینکه آن را نمی‌پذیرند؛ افرادی هم که آن را نمی‌پذیرند، دو دسته هستند؛ یا خود را حق می‌دانند که این افراد متکبرین هستند و یا این که خود را برتر از حق می‌دانند که این افراد هم مستکبر هستند و لذا تنها کسی که حق‌خواه و حق طلب است، همان آزاداندیش است.

لذا به نظر می‌رسد که تنها انسان حق طلب می‌تواند ولایت را بپذیرد؛ چه ولایت طولی و چه ولایت عرضی که یک پیوند مستحکم در میان مومنین یک جامعه است. پذیرش ولایت کار سهلی نیست که هر کسی بتواند در آن عرصه سربلند باشد؛ این تنها آزاداندیش است که توانایی پذیرش ولایت را دارد؛ آزاداندیشی که حق طلب است و در برابر حق کرنش می‌کند، می‌تواند ولایت را بپزیرد. و شاید بتوان گفت ولایت‌پذیر واقعی، آزاداندیشان هستند. و تنها کسانی که از کبر و استکبار رهایی پیدا کرده‌اند، می‌توانند ولایت‌پذیر باشند؛ هم ولایت طولی و هم عرضی.

 

رابطه آزاداندیشی و قیام

ایده فرهنگی مادر بر بستر «قیام» و «ولایت» است. از قیام و ولایت چگونه می‌توان به آزاداندیشی رسید؟ و به عبارت دیگر «آزاداندیشی» با «قیام» و «ولایت» چگونه ارتباطی دارد؟

وقتی آزاداندیش را حق طلب معرفی می‌کنیم و آزادندیشی را به دنبال حق بودن معنا می‌کنیم؛ ایجاد پیوند و رابطه میان آزاداندیشی و قیام و همچنین ولایت، قابل فهم است. وقتی محوریت «حق» را در نظر بگیریم، می‌توانیم میان این سه عنصر رابطه برقرار کنیم.

رابطه آزاداندیشی با قیام:
یک سوال این است که قیام برای چه‌چیزی؟ آیا قیام برای حق نیست؟ برای رسیدن به حق نیست؟ اگر قیام را اینگونه بفهمیم، این تنها آزاداندیش است که می‌تواند قیام کند؛ چرا که حق طلب واقعی، تنها آزاداندیش است؛ رابطه افراد در مواجهه با حق یا قبول آن است و به تعبیری حق طلب هستند و یا اینکه آن را نمی‌پذیرند؛ افرادی هم که آن را نمی‌پذیرند، دو دسته هستند؛ یا خود را حق می‌دانند که این افراد متکبرین هستند و یا این که خود را برتر از حق می‌دانند که این افراد هم مستکبر هستند و لذا تنها کسی که حق‌خواه و حق طلب است، همان آزاداندیش است. در واقع این آزاداندیش است که قیام کننده واقعی است؛ این آزاداندیش است که واقعا قیام می‌کند به دنبال حق است.

آزاداندیشی و دستیابی به حق

وقتی از آزاداندیشی سخن می‌گوییم، در واقع می‌خواهیم اندیشیدن را از موانع و قیود برهانیم؛ اندیشیدن برای رسیدن به حق است، و با متصف کردن آن به آزادی، می‌خواهیم دست و پای اندیشیدن را از بند و اسارت قیود رها سازیم؛ آزادی قرار است موانع رسیدن به حق را بردارد؛ حال اگر با اندیشیدن به حق نرسیدیم، آیا اینجا آزاداندیشی رخ نداده است؟ اگر کسی به طور آزاد، اندیشید امّا به حق نرسید، آیا در اینجا باید گفت واقعا آزاداندیشی رخ نداده است و شخص آزاداندیش نبوده است؟ آیا شخصی که به حق نرسیده است، در آزاد کردن اندیشه خود ناموفق بوده است؟

آیا می‌توان دستیابی به حق را سنجه‌ای برای آزاداندیشی دانست؟

آزاداندیشی در گذرگاه حق

از آزاداندیشی باید غرض داشته باشیم، نمی‌شود آنقدر آزاد و رها بود که حتی از حق هم رها باشیم. آزادی مد‌نظر با آزادی که مسئله‌ی مدرنیته است تفاوت بنیادی دارد، مدرنیته اساسا آزادی را برای رسیدن به تمایلات نفسانی مطرح می‌کند و برای رسیدن به این تمایلات به نام آزادی، از حق هم گذر می‌کند و حتی روی خود آزادی هم پا می‌گذارد.

امّا آزادی مدنظر ما پیوند عمیقی با حق دارد و شاید بتوان گفت حق مساوی آزادی است، اینکه به آزادی می‌رسیم به خاطر تمرکز روی حق است و به خاطر اینکه در جستوجوی حق هستیم، به آزادی می‌رسیم؛ امّا برعکس آن ممکن نیست، همانگونه که امانیسم بر روی آزادی متمرکز شده است، و از این آزادی هیچ‌گاه نمی‌تواند به حق برسد؛ سوای از اینکه اساسا مسئله حق و حقیقت برای امانسیم و مدرنیته مطرح نیست. لذا وقتی از آزاداندیشی سخن به میان می‌آید، همانگونه که بعضی از قیود را بر می‌داریم تا آزادی را تامین کنیم، باید قیودی را هم بیاوریم که اندیشه را هم تامین کنیم، اندیشه صحیح و درست. نمی‌شود کاملا رها و مطلق و آزاد بود، برای آنکه اندیشه باشد، باید قیودی هم برای آزادی داشته باشیم، البته اندیشه صحیح و درست؛ لذا باید ناظر به حق و حقیقت آزادی را قید بزنیم تا به آزاداندیشی برسیم.