بسم الله الرحمن الرحیم
باید سلاح آورد. باید زور آورد.
بی سلاح نشد. بی سلاح نمی شود.
دیدی که خواستی فرهنگی ورود کنی، از همان جایی که به اسم فرهنگ بود کاری کردند که تو را، نیروهای ارزشی را، بیرون انداختند، و دیگر داخل دانشگاه راهشان نمی دادند. و آنچنان سر در برف فرو برده اند که هنوز که هنوز است، قبول نکرده اند که دانشگاه را محل ذخیره سلاح های خود کرده بودند.
سلاح را بیاور، آن وقت نوبت به فکر می رسد. آن وقت است که تازه قبول می کند به حرف های تو گوش کند.
در جامعه هر چقدر عقب نشستی، فشار آنها زیاد شد. فشار و قدرت قاهره آوردی، عقب نشستند. اما تو قدرت قاهره را بیاور که فرصت صحبت و گفتگو باز شود. مجالی برای اندیشه به وجود آید. سلاح های ما قرار است سلاح های آنها را بزند، نه خودشان را، مگر آنکه خودشان اینطور نخواهند.
الان نگاه کن ببین چرا از آن حزب توده دیگر کسی باقی نمانده؟ شوروی متلاشی شد، قبول! ولی چه دخلی به داخل دارد؟ اگر حرف ماندگار بوده، که خودشان اینطور ادعا می کنند، باید یاران خود را پیدا می کرده، دیگر چه نیازی به پشتیبانی. فشار های انقلابیها بر سازمان توده هم مؤثر بوده. این هم قبول! پس دیدی که چقدر صحت یک فکر، مبتنی است بر ساختار و قوام پشتیبانی از آن. که در ظاهر امر، اصلا به چشم نمی آید. خیال اولیه این است که یک حرف درست، راه خود را پیدا می کند، و پشتیبانی چندانی نیاز ندارد. اما چنین نیست. تو اگر حرف درست در انبان خود داری، امنیتش را هم باید خودت تأمین کنی، تا بتوان آن را سر دست گرفت و دیگران را به آن دعوت کرد.
پس حرف آنها که می گویند شیعه را جهانی کنیم، آقا می آید. چه نیاز به حکومت، چرت بودنش خودش را نشان داد.
انقلاب این را فهمید، در آن بلبشوی تربیت شده های رضاشاه میرپنج، که در زمان محمدرضا، دانشگاهی شده بودند، و کم کم در فضای انقلاب هضم شدند، حالا بعد از انقلاب، از آتش بازی خوششان آمده و از درس خواندن خسته اند. در دانشگاه ها مستقر اند، ولی کلاس ها را یا نمی گذارند تشکیل شود، و یا به ادنی مناسبتی تعطیل می کنند. نه فقط خود، که دیگران را هم مانع می شوند. دانشگاه را اینطور کرده اند! به اسم اینکه الان وقت مبارزه است.
چه باید کرد؟ اول زور! دوم زور! سوم زور!
با این جماعت نفهم، فقط باید زور گفت. تا راه ذهنش باز شود تا بتوان با او حرف زد.
3 روز به آنها مهلت دادند تا دانشگاه را تخلیه کنند. نکردند، نیروهای نظامی رفتند آنها را بیرون ریختند.
مرحله اول انجام شد. بت آنها را شکستیم. حالا درِ ذهنشان باز شده بود. دیگر از موضع قدرت با انقلابی ها صحبت نمی کردند. می شد حرف زد. اما یا حرف نداشتیم، یا حرفبزن.
تصمیم دیگر این بود که متن درس ها، بالخصوص در علوم انسانی تغییر کند. همه می فهمیدند که این درس ها است که دارد بچه های ما را تغییر می دهد. دانشگاه شده یک ماشینی که بچه های مؤمن داخلش می فرستیم، لاابالی تحویل جامعه می دهد. نخواستیم! حتما باید تغییر کند. مشکل از کجاست؟ کجای متن دروس را تغییر دهیم؟ نمی دانم! و هیچ کس نمی دانست. فقط معلوم بود که اینها مسموم است.
حوزه بیا کمک! من مشغولم.
متدینین بیایید کمک! ما بلد نیستیم.
کسی نیست کمک کند؟!
هل من ناصر ! …
کسی نبود. 2 سال همه ایستادند، به امید. ولی کسی نیامد.
چاره ای نیست. دوباره شروع می کنیم، همان قبلی ها را ادامه می دهیم. ولی با خون دل. معلوم است که هر سال به جای خوشحال شدن از تعداد دانشجویان، از قتل عام آنها باید خون بگرییم. و تفاوت است بین جنگ سخت و جنگ نرم. هشت سال مدام جنگ سخت با سلاح را دیده ایم. در جنگ سخت، وقتی یاران تیر می خورند، زخمی می شوند، شهید می شوند، از جنگ باز می مانند. ولی ما جنگ را با دشمن ادامه می دهیم. ولی در جنگ نرم ذهنی، وقتی یاران تیر می خورند، آنها می شوند یار دشمن. ما یک تیر هم باید به اینها بزنیم، اگر زودتر آنها ما را نزنند!
همان آش و همان کاسه! دغدغه مبارکی بود، ولی کار زودبازده نبود. افرادی رفتند که آن را محقق کنند، که سالها بعد توانستند به تشکیلاتی دست پیدا کنند، اما هنوز راه دارد تا به خروجی رسیدن.
اهمیتش از جنگ سخت مهمتر بود، ولی کمتر کسی دور آن را گرفت تا عَلم آن را بلند کنند.
دانش رسیدگی می خواهد. چرا تولید نمی کنند تا به خورد این دانشجو ها بدهیم.
اصلا برخی آمدند و به این سبک فکر کردند. مگر کارخانه است که یکی تولید کنند و دیگران مصرف کننده باشند؟
اصلا چرا همه تولید کننده نباشند؟ مگر می شود؟
در قصه علوم زیاد دیده ایم، نسل های متعدد می آیند، یک کتاب از فلان مؤلف چند قرن پیش را می خوانند. کتاب کتاب خوبی است. هر نسل تلاش می کند و علم را چند قدم جلو می برد، ولی باز نسل بعدی می آیند، و همان کتاب قدیمی را می خوانند. و این همه تلاش یک نسل، همه مغفول می شود. (مگر مقالهها در علم هم خوانده شود تا با حرف های جدید آشنا شوند.) و الا پیش رفتن علم را چطور باید دریافت کرد؟
باید راه جدیدی سنجید. راهی که هر نسل، تلاش هایش گم نشود. نسل یعنی نسل. یعنی هزاران نفر. گاهی می شود که از یک نسل، فقط یک علامه طباطبایی را می شناسیم، و خیال می کنیم که فقط او بوده و بس. گرچه مرتبه علامه به حدی است که «عنقا شکار کس نشود دام باز چین»، اما دیگرانی هم بوده اند که ثمرات علمی بزرگی داشته اند. اگر همه اینها را ببینیم، و هیچ یک در حیطه نگاهمان مغفول نشود، یعنی از تولیدات علمی یک نسل استفاده کنیم، نه فقط یک نفر، آن وقت است که سرعت رشد علم، چند صد برابر خواهد شد، چند صد برابر!
اما این روش می خواهد. به چه روشی؟
حداقل مرتبه این است که گفته های افراد مختلف را جدی بگیریم. فقط حرف علامه طباطبایی جدی نیست، (البته که آن، نور اعلی است). فلانی هم گرچه بسیاری جاها فهم های عمیق علامه را ندارد، یا بعضا کج فهمیده، ولی او هم حرف هایی دارد، که علامه در آن زمینه ها، کمتر پرداخته است. این حرف ها را هم جدی بگیریم. یعنی راحت رد ندهیم. بشنویم. و به عنوان یک متن علمی، مورد تأمل قرار دهیم.
و هم در مورد حرف های امثال علامه که کاملا مورد قبول هستند، باز هر کلام ایشان را بیاوریم و حلاجی کنیم. طوری که خودمان قبول کنیم، نه اینکه مهر تأییدش با ضمیمه این باشد که نقل علامه است. حرف درست، حرف درست است، مهم نیست از دهان چه کسی آمده باشد، و حرف غلط غلط است، حتی از زبان عالم ترین دانشمندان.
با این روش، اولین گام برای آن که هر چیزی وارد هاضمه جامعه بشود، و هضم صورت بگیرد، میسر است. لازم نیست تک تک اعضای جامعه، همه حرف ها را ببینند. حرف های ناب و خوب، از هر که باشد، کم کم بالا می آید. دیده می شود. به شرط آنکه دستگاه هاضمه جامعه، سالم باشد.
اینها اضلاع اخلاق آزاداندیشی در جامعه را خواهد ساخت. آزاداندیشی را به معنای لجن فهمی نگیریم که فهم را به لجن بکشد و هر چیز را ملوس و خوب بداند. آزاداندیشی را راهی بدانیم که کل جامعه را به فهم ناب نزدیک می کند. هاضمه جامعه را قوی می کند تا بتواند فضولات را دور بریزد، و مغزای هر کلام از هر شخصیتی را، بگیرد و هضم کند. با آزاداندیشی به معنای هر فهمی درست است (پلورالیسم) جامعه لخت و خمار می شود. هیچ سویی نمی گیرد. در گارد انفعال محض می رود. هر هجمه ای بر آن جامعه اثر می کند. ولی با آزاداندیشی به معنی قوت هاضمه، جامعه صاحب اراده می شود. یک به یک پیشرفت هایش را با قیام خودش و تمرکز عزم، محقق می کند.
فرق است بین این شیر و آن شیر! بسیار!