بسم الله الرحمن الرحیم
ما باید وضعیت موجود و محیط فعلی را بفهمیم. و ببینیم مشکل چیست. مشکل را چطور می توان شناخت؟ با جهان بینی. جهان بینی من این کار را می کند که مشکل را چی بدانم. غایت را چی بدانم. خود شناخت غایت و مشکل، اصل فکر کردن است. همین که غایت و مشکل را فهمیدم، نحوه رسیدن از وضعیت موجود به وضعیت مطلوب، قسمت آسان کار است. مهم این است که من الان وضعیت مطلوب را در چه می بینم. غایت را چی می بینم.
مشکل را در چه می بینم. حالا هر چقدر در اینجا بالاتر برویم، طرح ما بزرگ تر می شود. مشکل خودم را در چه می بینم؟ مشکل خانواده ام را در چه می بینم؟ مشکل شهرم را در چه می بینم؟ مشکل کشور را در چه می بینم؟ مشکل کشورهای مسلمان را در چه می بینم؟
حالا روی گفتگو می خواهیم کار کنیم. باشد. اما این گفتگو کجای طرح است؟ آیا پاسخی است برای حل مشکلی که تشخیص داده ایم؟ با چرا گفتن به این طرح می رسیم. چرا گفتگو باید بکنیم؟ چون مخاطب فعال می شود. چرا باید مخاطب فعال شود؟ چرا مخاطب فعال خوب است؟ چه مشکلی را حل می کند؟ چون اگر فعال باشد، فکر می کند؟ چرا خوب است مخاطب فکر کند؟ چون جامعه اگر فکر کند، اگر همه افراد فکر کنند، جامعه فکور، می تواند اراده کند. تا وقتی جامعه فکور نباشد، اراده نمی تواند خلق کند. خب این شد یک ایده آل و مطلوب. این شد قسمت اصلی طرح. حالا نحوه رسیدن به این مطلوب، قسمت آسان کار است.
هر کس طرح شخصی خود را دارد. البته هر چقدر از افراد با نگاه عمیق تر و وسیع تر بشنود، نگاهش باز تر بشود، طرح شخصی اش گسترده تر می شود. ولی هیچ فردی نمی تواند بگوید من طرحم را از دیگری تقلید می کنم. فلانی بهتر و پخته تر از من می فهمد، من طرحم را از فلانی تقلید می کنم. نه! طرح شخصی است. اگر می خواهم کاملا طرح امام یا آقا در من منطبق و تکرار شود، باید قدم به قدم، همه جاهایی که در طرح آقا و امام است را من هم قدم بگذارم تا طرح من بشود. من الان به فکر دانش فقط بوده ام، می فهمم امام در امور نظامی یا فرهنگی هم طرح دارد، ولی من فقط در دانش کار کرده ام. طرح من فقط شامل دانش است. طرح من فقط جاهایی است که من پا گذاشته ام، هضم کرده ام و از خودم شده.
پس در فتوت هم نمی توان گفت من ذیل طرح حاج آقا بازی می کنم. تو با جهان بینی خودت، آن طور که صحنه را می بینی، و آن چه را که در صحنه مشکل می بینی، آن طرح تو است. می توانی با مباحثه با حاج آقا، و اینکه کجاها را مشکل می بیند، تو هم تلاش کنی که ببینی آیا واقعا آن نقاطی که حاج آقا می بیند، واقعا مشکل است یا نه. شاید تو به آن نرسی. شاید آنها را مشکل ندانی. که اگر اینطور باشد، طرح تو در آن نقاط از حاج آقا جدا می شود.
تقلید کردن در طرح نداریم. طرح یک امر کاملا شخصی است. پس اینجا یک رشد نیاز است که افراد به طرح مورد نظر برسند. واقعا جهان بینی شان، تطبیق کند با جهان بینی تو. واقعا آنجاها را که تو مشکل می بینی، او هم مشکل ببیند. و راه حل ها را آنجا که تو راه حل می بینی، او هم واقعا راه حل ببیند. اینها نه با تقلید، نه به صرف اینکه فقط از تو شنیده (و گوش خود را نسبت به شنیدن پاسخ از دیگران، باز نگذاشته)، محقق نمی شود. در این صورت، پاسخ ها یا خام یا بی ریشه خواهد بود. و آن موقع که سر اقدام است، فشار زیاد است، چون خام است، می خواهد تازه دنبال این بیافتد که پاسخ را می توان بهتر کرد؟ و شاید به خاطر اقتضائات صحنه، سراغ پاسخ های راحت تر برود. و چون در صحنه است و فرصت بررسی و تأمل ویژه ندارد، به این نرسد که این پاسخ راحت تر، خیلی از موارد را حل نمی کند. هر کسی هر کاری کرده، این سؤال در پشت زمینه ذهن او هست. خودآگاه یا ناخودآگاه. می خواسته با این کار، چه هدفی رقم بخورد. یعنی مشکل را در چه می دیده؟ و می خواهد با این فعالیت، به چه برسیم؟
طرح، گاهی رسیدن به یک مطلوب، صرفا برای یک نفر است. مثلا من گرسنه ام. می خواهم سیر شوم. راهکاری که به ذهنم می رسد، این است که سیب بخورم. از کجا بیاورم؟ از مغازه میخرم. و گاهی یک ملت گرسنه اند. راهکاری که به ذهنم می رسد، این است که تولید سیب را در کشور، زیاد کنم. برای افراد گسترده تری، این منفعت کسب می شود.
هر چقدر که شخص، دقیقتر دیده باشد، پاسخ های تفصیلی تری دارد. برخی، قسمتی از مسأله را می بینند و راه حل را هم ناظر به آن مطرح می کنند. مثلا طرف می گوید اگر علم دینی تولید کنیم، حل می شود. دقیقا چی حل می شود؟ چه مطلوبی است؟ آیا این پاسخ، پاسخ جامعی است؟ یعنی همه مشکلات را حل می کند؟ ما را به همه مطلوبیت ها می رساند؟ شاید اول هم ادعا کند همه چیز را حل می کند؟ ولی وقتی واکاوی می کنیم، متوجه می شویم خیلی از ابعاد قضیه را ندیده است. فقط قسمت های کوچکی را دیده.
چون هر کس از زاویه نگاه خود، هر کاری که می کند، داخل طرح خودش تعریف می شود. مثلا کسی 20 کتاب نوشته. اولا هر کتابش معلوم است که چه کاری می خواهد بکند با آن کتاب. وضعیت موجود چه بوده و این کتاب می خواهد به چه وضعیت مطلوبی برساند؟ در این هدفش موفق هست یا نه؟ خوب است هر کتاب اینطور مطالعه شود. که هدف نویسنده و طرح او در مورد این کتاب چه بوده؟ در این کتاب دارد چه کاری می کند؟ و بعد به خود نویسنده بپردازیم. طرح کلی نویسنده از کتاب چه بوده؟ مشکل را چی تشخیص داده؟ و می خواسته با این فعالیت ها و کتابهایی که نوشته، افراد را به چه برساند؟ ظاهرا نگاه آقا هم همین بوده. وقتی که کتاب طرح کلی را مطرح کرده، منظورش این بوده که اسلام آمده و می خواسته بشر را از کجا به چه مطلوبی برساند؟ طرح اسلام برای حرکت بشر چه بوده؟ فهم آقا از طرح اسلام برای رسیدن بشر به مطلوب. اولا اسلام مطلوب را در چه می بیند؟ که مبتنی است بر اینکه جهان را چطور نگاه می کند که این امور را مطلوب می بیند. مشکل را در چه می بیند؟ راه حل های اسلام برای رسیدن به چنین مطلوبی چطور است. همه باید در طرح کلی اسلام بیان شود.
پس حالا اگر ما می خواهیم واقعا در مورد گفتگو کار کنیم، لازم است که در طرح خودمان، جای گفتگو را پیدا کنیم. گفتگو می خواهد چه کاری انجام دهد؟ با توجه به شناختی که من دارم، اصلا مشکل را چه می بینم؟ مطلوب را چه می بینم؟ بر اساس چه مبانی است که من این را مطلوب می بینم؟ چه مبانی هستی شناختی، انسان شناختی، معرفت شناختی؟ و حالا آیا گفتگو راه حل است؟ گفتگو برای من چه چیزهایی تأمین می کند؟ و چه چیزهایی را باید با امور دیگر تأمین کنم؟
واقعا با این توضیحات است که مشخص می شود، هر کس در فتوت بخواهد کار کند، یعنی باید خودش به طرح حاج آقا رسیده باشد، هر جایی که خودش بهش رسیده باشد، آنجاها می تواند گام بردارد. پس دیگر اگر گفتیم چرا این کار، شخص نباید بگوید چون حاج آقا گفته. نه! باید به این رسیده باشد. باید برایش دلیل داشته باشد. و الا هر چقدر هم زور بزند که تقلیدگرایانه در طرح حاج آقا بازی کند، باز بیرون خواهد رفت. هیچ چاره نیست الا اینکه طرح برای شخص شخصی سازی شود. خودش به آن برسد. پس واقعا به خوبی باید توجیه شود.
و هر کس هم که اینطور باشد، خودش یک فیلسوف است. پس لازم است همه در فتوت، فیلسوف باشند. همه مسیرهایی که می خواهند در آن زمینه کمک کنند را خودشان طی کرده باشند. تا بتوانند کمک کنند. اینجا است که معنای فلسفه دقیق مشخص می شود. که می فرمایند فلسفه یعنی جهانی را ساختن. ذره ذره. یک جهان درون فیلسوف ساخته شود. حالا هر کجا را فکر کند، آن قسمت از جهان ساخته می شود.
این حرکت و این طرح، مدل ایجاد شدنش، یا از محصول است. که سر آن چرایی می گذاریم. تا به اتصال بین آن و جهان فکری خودمان وصلش کنیم، و جایگاهش را پیدا کنیم. یا از پایه است. که ما مطلوب کلی را می گذاریم، کم کم از آن شاخ و برگ می گیریم، لوازم و نتایج می گیریم، تا به این محصول (مثل گفتگو یا آزاداندیشی یا قیام جوانان یا …) برسیم.
با چرا گفتن، به آن هدف بیشتر می رسیم. چه چیز را هدف گرفته ایم؟ چه چیز را مطلوب می دانیم. که با تحلیل آن مطلوب، باید به این برسیم که بر اساس چه مبانی (هستی شناختی/ انسان شناختی/ معرفت شناختی) قائل شدیم که این مطلوب است؟
و با واکاوی آن هدف و غایت و مطلوب، کم کم لوازم و ثمرات و نتایج از آن مشخص می شود. مثلا اینکه چه کار کنیم که این هدف محقق شود؟ برای رسیدن به این، قبلش باید به چی برسیم؟ مثلا برای رسیدن به اراده ملی، لازم است آزاداندیشی را راه بیاندازیم، و برای راه انداختن آزاداندیشی (صحیح اندیشی) لازم است اصل تفکر و اندیشه را در جامعه زنده کنیم.
هدف هر کس از هر کار را باید در بیاوریم؟ او این کار را کرد که چی بشود؟ مثلا او این کتاب را نوشت. هدفش چه بود؟ در نگاه او، من مخاطب، در یک جایگاه فکری هستم، او در این کتاب می خواهد فکر من را نسبت به برخی امور مطلع و واقف بگرداند. او این حرکت فکر من را اگر صورت بگیرد، خودش را حل یک مشکل و رسیدن به یک هدف می داند. قبلش که فکر منِ مخاطب به این نقطه فکری نرسیده بود، یک مشکلی وجود داشت، یک مطلوبی کسب نشده بود. برای حل این مشکل، برای رسیدن به این مطلوب، این کتاب را نوشت تا ذهن من را به این مطالب واقف کند، تا به این مطلوب برسیم. حالا باید ببینیم که در هر کتاب، هدف نویسنده چی بوده؟ چی را مطلوب می دیده؟ و حتی عمیق تر. چرا چنین چیزی را مطلوب می داند؟ آیا این مطلوب در نگاه نویسنده، یک گام در طرح بزرگتری است. مثلا در کل عمر، طرح او 10 گام طراحی شده، که این کتاب برای برداشتن یک گام آن است. با این گام دارد چه می کند؟ در کل عمر، دارد چه می کند؟
حال این را هم بگوییم که اندیشه لایه های مختلفی دارد. برنامهریزی، یک لایه است. لایه عمیق تر، طرح راهبردی است. لایه عمیقتر اندیشه راهبردی است. لایه عمیق تر اندیشه سیاسی اجتماعی است. لایه عمیقتر، اندیشه توحیدی است.
در دو لایه آخر (اندیشه سیاسی اجتماعی، اندیشه توحیدی) نوع نگاه شخص به جهان که منجر شده که چنین چیزی را مطلوب ببیند، مشخص می شود. در لایه طرح راهبردی، به طرح رسیدگی می شود. چه چیزی را مطلوب می داند؟ راه رسیدن به آن را در چه می بیند؟ از چرایی ها در طرح راهبردی سؤال کنیم، وارد اندیشه راهبردی می شویم. و از چگونگی تحقق سؤال کنیم، به برنامه می رسیم.
پس هر کس هر رفتاری یا هر فکری می کند، به دنبال اثرگذاری است. اثر خارجی، یا اثر ذهنی. یعنی هر کس در هر لحظه دنبال این است که اتفاقی بیافتد. البته چون غالبا مهندسی شده و تدبیر شده نیست، اثرات کوتاه و بسیار سطحی دارد. مثلا فقط در فکرش می آید، فکر می کند که قند کجا است؟ بعد فکر می کند پیدا می کند. این هم یک نوع اثر است، که فقط در ذهنش روشن شد. و اثر بعدی در رفتار است که می رود و آن را پیدا می کند. ولی اگر این ها تدبیر شده و تأمل شده باشد، می تواند لایه های عمیق را نشانه بگیرد. مثل اینکه کسی تصمیم می گیرد یک ملت، به سمت عزت نفس پیش بروند.
یک تمرین خوب، این است که در مورد کارهای مختلف و رفتارهای مختلف، و حتی محصولات مختلف افراد (مثلا کتاب)، بنشینیم فکر کنیم، که هدفش چه بود؟ چه چیز را مطلوب می دید؟ چرا این را مطلوب می دید؟ با این محصول، توقع دارد که کل این مطلوب حاصل شود؟ کدام مرحله و مرتبه از مطلوب حاصل شود؟ معمولا برای فهم کتاب، اینطور گفته می شود که ادعای نویسنده چیست؟ نه، اینجا به دنبال این هستیم بفهمیم که برای چی چنین ادعایی را مطرح می کند؟ به دنبال این هست که با بیان این ادعا و تفصیلی پرداختن به آن، می خواهد به چه هدفی برسد؟ و چرا چنین هدفی انتخاب کرده؟ چرا این هدف را در نظر دارد که اگر برآورده شود، یک مشکل حل می شود؟ این کار فیلسوف است. پشت پرده ها را دریابد. و الا فهمیدن ادعای نویسنده که کار خلاصه کننده کتاب است. قدرت فهم پیچیده ای نمی خواهد.
معمولا می گوییم کسی که این کتاب را فهمیده، به «چه گفته؟» نویسنده پی برده. ولی فیلسوف آن کسی است که به «چرا گفته؟» نویسنده پی برده باشد. برای چه مخاطبی گفته؟ گفته که او را از چه مشکلی نجات بدهد و به چه مطلوبی برساند؟ همین روند را در روش تدبر آ.صبوحی که نسبت به قرآن پیش گرفته اند، می توانیم ببینیم. که آنها نه کل قرآن، که هر آیه و هر سوره را اینطوری بررسی می کنند.
حالا که به اینجا رسیدیم، می توانیم در مورد مسأله و نامسأله هم صحبت کنیم. هر کس از دید خود، یک جهان بینی دارد. و طبق آن مشکل را یک چیز می بیند. مطلوب را یک چیز می بیند. برای رسیدن به آن مطلوب، اموری را در پیش می گیرد. پس این را به عنوان مسأله خود می بیند. مسأله یک امر کاملا نسبی است. دیگری می گوید که اگر بتوانم او را به این دید مجهز کنم که مشکل را یک چیز عمیق تر ببیند، مسأله او تغییر می کند. مسأله قبلی را که فکر می کرد، دیگر نامسأله می داند.
پس جهان بینی ها، نوع شناخت نسبت به عالم، است که مسألهبودگی برای یک امر را مشخص می کند. یک چیز مسأله و مشکل است یا نه. اگر این مشخص شود، قسمت عمده فکر صورت گرفته. حالا برای رسیدن به این نقطه مطلوب، قسمت آسان فکر است.