چشمان نزدیک بین

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت آقا امروز عقد خواهر یک شهید مدافع حرم را خواندند،

مدتها بود که ایشان عقد نخوانده بودند، خیلی ها از پارتی کلفت ها و ‌.‌.. همت و تلاششان را مصروف کردند تا عقدشان را حضرت آقا بخوانند اما ایشان نپذیرفته بودند،

 

اما بعد از مدتها دوباره گویا خوانده بودند

در سالروز عقد آسمانی حضرت زهرا س و امیرالمؤمنین ع

 

مادر شهید گریه کرد و به آقا گفت پسرش در خانطومان شهید شده و پیکرش تا ۴ سال بعد برنگشته بود…

 

۴ سال بعدش میشد بعد از پایان جنگ با داعش، ۹۸ همان سالی که حاج قاسم شهید شده بود

 

شهدای مظلوم خانطومان نامشان برای ذهن ایرانی ها آشناست، چرا که با غربت شدیدی شهید شدند، و اشقی الاشقیا یعنی آمریکا هم مستقیما در ریخته شدن خونشان شریک بود…

 

مادر شهید گفت پسرم دم بخت بود ولی شهادت نصیبش شد و قسمتش نشد داماد شود!

 

آقا پرسیدند چند سالش بود؟ گفت ۲۵

 

چقدر جوان! چقدر دل آدم میشکست برای این مادر داغدیده…

 

انگار مادر تازه دیشب قبول کرده بود در جشن عقد دخترش شرکت کند، بخاطر آقا

 

پدر شهید گفت آقا به همسرم بگویید رخت مشکی را در بیاورد

آقا درنگ نکردند، فرمودند رخت مشکی را در بیاورید…

 

بعد فرمودند ما چشمانمان نزدیک بین است، و الا ما با دیدن آنچه بر شهیدان میگذرد، جشن و سرور می‌گرفتیم نه عزا…

 

خدایا، ما نزدیک بینان را همچون رهبرمان آرزومند شهادت کن

خدایا شهادت را نصیبمان کن

آمین یا رب العالمین.

مهم این است که «چه می خواهم؟»

بسم الله الرحمن الرحیم

 

در منطق آمده که فکر کردن فرایند رسیدن از معلوم به مجهول است. یعنی یک معلوماتی داریم، نقطه مجهول مشخصی هم داریم. می دانیم دنبال چه چیز هستیم. حالا با مجموعه عملیات هایی در پی تمرکز و واضح کردن آن نقطه ابهام هستیم. مثلا سؤال می شود که «راه های بارور کردن ابر ها چیست؟» یا اینکه «چه کار کنیم بی حجابی در جامعه کاهش پیدا کند؟» سؤال ما را راهنمایی می کند که مجهول در چه نقطه ای قرار دارد، و ما چون محدوده مجهول مشخص شده، با عملیات هایی، شروع به پاسخ یابی می کنیم. مثلا با روش حدس و گمان و بارش فکری، مثلا با روش آمار گیری، مثلا با روش پرسش از متخصصین و مشورت از کارشناسان، و روش های دیگر.

اما یک سؤال از خود بپرسیم. آیا تفکر همین است؟ دقیق تر بگویم: آیا تفکر صرفا همین است؟ آیا نمی شود گفت که همین که من به این سؤال رسیده ام و دنبال این هستم که این سؤال را پاسخ بدهم، این هم جزئی از تفکر است. چه شد که من به این سؤال رسیدم؟ چرا دیگران همین صحنه ها و پدیده هایی که سؤال کننده می بیند را می دیدند، ولی این سؤال برایشان پیش نیامد؟ و در نتیجه دنبال پاسخ برایش نرفتند؟ پس به نظرم این مهم است که فرایند شکل گرفتن سؤال را هم توجه کنیم، و حتی این را هم داخل تعریف تفکر بیاوریم.

حتی از این می خواهم پا را فراتر بگذارم، و ادعا کنم که نه تنها اینکه «سؤال من چیست؟» (به تعبیر دیگر: «چه می خواهم؟» / «مطلوب از نگاه من چیست؟» / «مشکل چیست؟»)جزئی از تفکر است، بلکه قسمت اصلی تفکر همین است.

تقریبا همه کسانی که به دنبال بارور کردن ابرها هستند، به جواب های مشابهی می رسند. و تقریبا جواب ها برای کم کردن بی حجابی، بسیار نزدیک به هم هستند. مهم این است که چرا دنبال بارور کردن ابرها یا کم کردن بی حجابی هستیم؟ چرا وقتی ابرهایی را در آسمان دیدیم، به فکر بارور کردن آنها افتادیم؟ و چرا به فکر تولید انرژی از این ابرها نیافتادیم؟ چرا وقتی خانم هایی را دیدیم که به صورت بی حجاب در سطح شهر رفت و آمد می کنند، به فکر کنترل نوع حجاب آنها افتادیم؟ و چرا به فکر تقویت عزت نفس آنها که سالهای سال مورد تحقیر قرار گرفته، نیافتادیم؟ که اگر سؤال ها تغییر می کرد، آن موقع بود که ماهیت پاسخ ها و بعد اقدام های بعد از آن، به کلی تغییر می کرد.

بنا بر این، طبق ادعای مطرح شده، تفکر عبارت خواهد بود از اینکه شخص پدیده ای را در نظر بگیرد، و قصد تغییر در آن داشته باشد. ابتدا بفهمد چه تغییری می خواهد رقم بزند، و بعد در چگونگی آن راهکار پیدا کند.

عوامل مؤثر در اینکه چه سؤالی را انتخاب کند، از شناخت شخص نشأت می گیرد. شناخت او در لایه های هستی شناختی، انسان شناختی، معرفت شناختی. همه اینها اثر می گذارد در اینکه کجا را هدف بگیرد و مطلوب بداند، و سؤال کند، تا راهکارهایی برای رسیدن به آن، کم کم برایش جلوه کند.

طرح چیست؟

بسم الله الرحمن الرحیم

 

ما باید وضعیت موجود و محیط فعلی را بفهمیم. و ببینیم مشکل چیست. مشکل را چطور می توان شناخت؟ با جهان بینی. جهان بینی من این کار را می کند که مشکل را چی بدانم. غایت را چی بدانم. خود شناخت غایت و مشکل، اصل فکر کردن است. همین که غایت و مشکل را فهمیدم، نحوه رسیدن از وضعیت موجود به وضعیت مطلوب، قسمت آسان کار است. مهم این است که من الان وضعیت مطلوب را در چه می بینم. غایت را چی می بینم.

مشکل را در چه می بینم. حالا هر چقدر در اینجا بالاتر برویم، طرح ما بزرگ تر می شود. مشکل خودم را در چه می بینم؟ مشکل خانواده ام را در چه می بینم؟ مشکل شهرم را در چه می بینم؟ مشکل کشور را در چه می بینم؟ مشکل کشورهای مسلمان را در چه می بینم؟

حالا روی گفتگو می خواهیم کار کنیم. باشد. اما این گفتگو کجای طرح است؟ آیا پاسخی است برای حل مشکلی که تشخیص داده ایم؟ با چرا گفتن به این طرح می رسیم. چرا گفتگو باید بکنیم؟ چون مخاطب فعال می شود. چرا باید مخاطب فعال شود؟ چرا مخاطب فعال خوب است؟ چه مشکلی را حل می کند؟ چون اگر فعال باشد، فکر می کند؟ چرا خوب است مخاطب فکر کند؟ چون جامعه اگر فکر کند، اگر همه افراد فکر کنند، جامعه فکور، می تواند اراده کند. تا وقتی جامعه فکور نباشد، اراده نمی تواند خلق کند. خب این شد یک ایده آل و مطلوب. این شد قسمت اصلی طرح. حالا نحوه رسیدن به این مطلوب، قسمت آسان کار است.

هر کس طرح شخصی خود را دارد. البته هر چقدر از افراد با نگاه عمیق تر و وسیع تر بشنود، نگاهش باز تر بشود، طرح شخصی اش گسترده تر می شود. ولی هیچ فردی نمی تواند بگوید من طرحم را از دیگری تقلید می کنم. فلانی بهتر و پخته تر از من می فهمد، من طرحم را از فلانی تقلید می کنم. نه! طرح شخصی است. اگر می خواهم کاملا طرح امام یا آقا در من منطبق و تکرار شود، باید قدم به قدم، همه جاهایی که در طرح آقا و امام است را من هم قدم بگذارم تا طرح من بشود. من الان به فکر دانش فقط بوده ام، می فهمم امام در امور نظامی یا فرهنگی هم طرح دارد، ولی من فقط در دانش کار کرده ام. طرح من فقط شامل دانش است. طرح من فقط جاهایی است که من پا گذاشته ام، هضم کرده ام و از خودم شده.

پس در فتوت هم نمی توان گفت من ذیل طرح حاج آقا بازی می کنم. تو با جهان بینی خودت، آن طور که صحنه را می بینی، و آن چه را که در صحنه مشکل می بینی، آن طرح تو است. می توانی با مباحثه با حاج آقا، و اینکه کجاها را مشکل می بیند، تو هم تلاش کنی که ببینی آیا واقعا آن نقاطی که حاج آقا می بیند، واقعا مشکل است یا نه. شاید تو به آن نرسی. شاید آنها را مشکل ندانی. که اگر اینطور باشد، طرح تو در آن نقاط از حاج آقا جدا می شود.

تقلید کردن در طرح نداریم. طرح یک امر کاملا شخصی است. پس اینجا یک رشد نیاز است که افراد به طرح مورد نظر برسند. واقعا جهان بینی شان، تطبیق کند با جهان بینی تو. واقعا آنجاها را که تو مشکل می بینی، او هم مشکل ببیند. و راه حل ها را آنجا که تو راه حل می بینی، او هم واقعا راه حل ببیند. اینها نه با تقلید، نه به صرف اینکه فقط از تو شنیده (و گوش خود را نسبت به شنیدن پاسخ از دیگران، باز نگذاشته)، محقق نمی شود. در این صورت، پاسخ ها یا خام یا بی ریشه خواهد بود. و آن موقع که سر اقدام است، فشار زیاد است، چون خام است، می خواهد تازه دنبال این بیافتد که پاسخ را می توان بهتر کرد؟ و شاید به خاطر اقتضائات صحنه، سراغ پاسخ های راحت تر برود. و چون در صحنه است و فرصت بررسی و تأمل ویژه ندارد، به این نرسد که این پاسخ راحت تر، خیلی از موارد را حل نمی کند. هر کسی هر کاری کرده، این سؤال در پشت زمینه ذهن او هست. خودآگاه یا ناخودآگاه. می خواسته با این کار، چه هدفی رقم بخورد. یعنی مشکل را در چه می دیده؟ و می خواهد با این فعالیت، به چه برسیم؟

طرح، گاهی رسیدن به یک مطلوب، صرفا برای یک نفر است. مثلا من گرسنه ام. می خواهم سیر شوم. راهکاری که به ذهنم می رسد، این است که سیب بخورم. از کجا بیاورم؟ از مغازه میخرم. و گاهی یک ملت گرسنه اند. راهکاری که به ذهنم می رسد، این است که تولید سیب را در کشور، زیاد کنم. برای افراد گسترده تری، این منفعت کسب می شود.

هر چقدر که شخص، دقیقتر دیده باشد، پاسخ های تفصیلی تری دارد. برخی، قسمتی از مسأله را می بینند و راه حل را هم ناظر به آن مطرح می کنند. مثلا طرف می گوید اگر علم دینی تولید کنیم، حل می شود. دقیقا چی حل می شود؟ چه مطلوبی است؟ آیا این پاسخ، پاسخ جامعی است؟ یعنی همه مشکلات را حل می کند؟ ما را به همه مطلوبیت ها می رساند؟ شاید اول هم ادعا کند همه چیز را حل می کند؟ ولی وقتی واکاوی می کنیم، متوجه می شویم خیلی از ابعاد قضیه را ندیده است. فقط قسمت های کوچکی را دیده.

چون هر کس از زاویه نگاه خود، هر کاری که می کند، داخل طرح خودش تعریف می شود. مثلا کسی 20 کتاب نوشته. اولا هر کتابش معلوم است که چه کاری می خواهد بکند با آن کتاب. وضعیت موجود چه بوده و این کتاب می خواهد به چه وضعیت مطلوبی برساند؟ در این هدفش موفق هست یا نه؟ خوب است هر کتاب اینطور مطالعه شود. که هدف نویسنده و طرح او در مورد این کتاب چه بوده؟ در این کتاب دارد چه کاری می کند؟ و بعد به خود نویسنده بپردازیم. طرح کلی نویسنده از کتاب چه بوده؟ مشکل را چی تشخیص داده؟ و می خواسته با این فعالیت ها و کتابهایی که نوشته، افراد را به چه برساند؟ ظاهرا نگاه آقا هم همین بوده. وقتی که کتاب طرح کلی را مطرح کرده، منظورش این بوده که اسلام آمده و می خواسته بشر را از کجا به چه مطلوبی برساند؟ طرح اسلام برای حرکت بشر چه بوده؟ فهم آقا از طرح اسلام برای رسیدن بشر به مطلوب. اولا اسلام مطلوب را در چه می بیند؟ که مبتنی است بر اینکه جهان را چطور نگاه می کند که این امور را مطلوب می بیند. مشکل را در چه می بیند؟ راه حل های اسلام برای رسیدن به چنین مطلوبی چطور است. همه باید در طرح کلی اسلام بیان شود.

پس حالا اگر ما می خواهیم واقعا در مورد گفتگو کار کنیم، لازم است که در طرح خودمان، جای گفتگو را پیدا کنیم. گفتگو می خواهد چه کاری انجام دهد؟ با توجه به شناختی که من دارم، اصلا مشکل را چه می بینم؟ مطلوب را چه می بینم؟ بر اساس چه مبانی است که من این را مطلوب می بینم؟ چه مبانی هستی شناختی، انسان شناختی، معرفت شناختی؟ و حالا آیا گفتگو راه حل است؟ گفتگو برای من چه چیزهایی تأمین می کند؟ و چه چیزهایی را باید با امور دیگر تأمین کنم؟

واقعا با این توضیحات است که مشخص می شود، هر کس در فتوت بخواهد کار کند، یعنی باید خودش به طرح حاج آقا رسیده باشد، هر جایی که خودش بهش رسیده باشد، آنجاها می تواند گام بردارد. پس دیگر اگر گفتیم چرا این کار، شخص نباید بگوید چون حاج آقا گفته. نه! باید به این رسیده باشد. باید برایش دلیل داشته باشد. و الا هر چقدر هم زور بزند که تقلیدگرایانه در طرح حاج آقا بازی کند، باز بیرون خواهد رفت. هیچ چاره نیست الا اینکه طرح برای شخص شخصی سازی شود. خودش به آن برسد. پس واقعا به خوبی باید توجیه شود.

و هر کس هم که اینطور باشد، خودش یک فیلسوف است. پس لازم است همه در فتوت، فیلسوف باشند. همه مسیرهایی که می خواهند در آن زمینه کمک کنند را خودشان طی کرده باشند. تا بتوانند کمک کنند. اینجا است که معنای فلسفه دقیق مشخص می شود. که می فرمایند فلسفه یعنی جهانی را ساختن. ذره ذره. یک جهان درون فیلسوف ساخته شود. حالا هر کجا را فکر کند، آن قسمت از جهان ساخته می شود.

این حرکت و این طرح، مدل ایجاد شدنش، یا از محصول است. که سر آن چرایی می گذاریم. تا به اتصال بین آن و جهان فکری خودمان وصلش کنیم، و جایگاهش را پیدا کنیم. یا از پایه است. که ما مطلوب کلی را می گذاریم، کم کم از آن شاخ و برگ می گیریم، لوازم و نتایج می گیریم، تا به این محصول (مثل گفتگو یا آزاداندیشی یا قیام جوانان یا …) برسیم.

با چرا گفتن، به آن هدف بیشتر می رسیم. چه چیز را هدف گرفته ایم؟ چه چیز را مطلوب می دانیم. که با تحلیل آن مطلوب، باید به این برسیم که بر اساس چه مبانی (هستی شناختی/ انسان شناختی/ معرفت شناختی) قائل شدیم که این مطلوب است؟

و با واکاوی آن هدف و غایت و مطلوب، کم کم لوازم و ثمرات و نتایج از آن مشخص می شود. مثلا اینکه چه کار کنیم که این هدف محقق شود؟ برای رسیدن به این، قبلش باید به چی برسیم؟ مثلا برای رسیدن به اراده ملی، لازم است آزاداندیشی را راه بیاندازیم، و برای راه انداختن آزاداندیشی (صحیح اندیشی) لازم است اصل تفکر و اندیشه را در جامعه زنده کنیم.

هدف هر کس از هر کار را باید در بیاوریم؟ او این کار را کرد که چی بشود؟ مثلا او این کتاب را نوشت. هدفش چه بود؟ در نگاه او، من مخاطب، در یک جایگاه فکری هستم، او در این کتاب می خواهد فکر من را نسبت به برخی امور مطلع و واقف بگرداند. او این حرکت فکر من را اگر صورت بگیرد، خودش را حل یک مشکل و رسیدن به یک هدف می داند. قبلش که فکر منِ مخاطب به این نقطه فکری نرسیده بود، یک مشکلی وجود داشت، یک مطلوبی کسب نشده بود. برای حل این مشکل، برای رسیدن به این مطلوب، این کتاب را نوشت تا ذهن من را به این مطالب واقف کند، تا به این مطلوب برسیم. حالا باید ببینیم که در هر کتاب، هدف نویسنده چی بوده؟ چی را مطلوب می دیده؟ و حتی عمیق تر. چرا چنین چیزی را مطلوب می داند؟ آیا این مطلوب در نگاه نویسنده، یک گام در طرح بزرگتری است. مثلا در کل عمر، طرح او 10 گام طراحی شده، که این کتاب برای برداشتن یک گام آن است. با این گام دارد چه می کند؟ در کل عمر، دارد چه می کند؟

حال این را هم بگوییم که اندیشه لایه های مختلفی دارد. برنامه‌ریزی، یک لایه است. لایه عمیق تر، طرح راهبردی است. لایه عمیق‌تر اندیشه راهبردی است. لایه عمیق تر اندیشه سیاسی اجتماعی است. لایه عمیق‌تر، اندیشه توحیدی است.

در دو لایه آخر (اندیشه سیاسی اجتماعی، اندیشه توحیدی) نوع نگاه شخص به جهان که منجر شده که چنین چیزی را مطلوب ببیند، مشخص می شود. در لایه طرح راهبردی، به طرح رسیدگی می شود. چه چیزی را مطلوب می داند؟ راه رسیدن به آن را در چه می بیند؟ از چرایی ها در طرح راهبردی سؤال کنیم، وارد اندیشه راهبردی می شویم. و از چگونگی تحقق سؤال کنیم، به برنامه می رسیم.

پس هر کس هر رفتاری یا هر فکری می کند، به دنبال اثرگذاری است. اثر خارجی، یا اثر ذهنی. یعنی هر کس در هر لحظه دنبال این است که اتفاقی بیافتد. البته چون غالبا مهندسی شده و تدبیر شده نیست، اثرات کوتاه و بسیار سطحی دارد. مثلا فقط در فکرش می آید، فکر می کند که قند کجا است؟ بعد فکر می کند پیدا می کند. این هم یک نوع اثر است، که فقط در ذهنش روشن شد. و اثر بعدی در رفتار است که می رود و آن را پیدا می کند. ولی اگر این ها تدبیر شده و تأمل شده باشد، می تواند لایه های عمیق را نشانه بگیرد. مثل اینکه کسی تصمیم می گیرد یک ملت، به سمت عزت نفس پیش بروند.

یک تمرین خوب، این است که در مورد کارهای مختلف و رفتارهای مختلف، و حتی محصولات مختلف افراد (مثلا کتاب)، بنشینیم فکر کنیم، که هدفش چه بود؟ چه چیز را مطلوب می دید؟ چرا این را مطلوب می دید؟ با این محصول، توقع دارد که کل این مطلوب حاصل شود؟ کدام مرحله و مرتبه از مطلوب حاصل شود؟ معمولا برای فهم کتاب، اینطور گفته می شود که ادعای نویسنده چیست؟ نه، اینجا به دنبال این هستیم بفهمیم که برای چی چنین ادعایی را مطرح می کند؟ به دنبال این هست که با بیان این ادعا و تفصیلی پرداختن به آن، می خواهد به چه هدفی برسد؟ و چرا چنین هدفی انتخاب کرده؟ چرا این هدف را در نظر دارد که اگر برآورده شود، یک مشکل حل می شود؟ این کار فیلسوف است. پشت پرده ها را دریابد. و الا فهمیدن ادعای نویسنده که کار خلاصه کننده کتاب است. قدرت فهم پیچیده ای نمی خواهد.

معمولا می گوییم کسی که این کتاب را فهمیده، به «چه گفته؟» نویسنده پی برده. ولی فیلسوف آن کسی است که به «چرا گفته؟» نویسنده پی برده باشد. برای چه مخاطبی گفته؟ گفته که او را از چه مشکلی نجات بدهد و به چه مطلوبی برساند؟ همین روند را در روش تدبر آ.صبوحی که نسبت به قرآن پیش گرفته اند، می توانیم ببینیم. که آنها نه کل قرآن، که هر آیه و هر سوره را اینطوری بررسی می کنند.

حالا که به اینجا رسیدیم، می توانیم در مورد مسأله و نامسأله هم صحبت کنیم. هر کس از دید خود، یک جهان بینی دارد. و طبق آن مشکل را یک چیز می بیند. مطلوب را یک چیز می بیند. برای رسیدن به آن مطلوب، اموری را در پیش می گیرد. پس این را به عنوان مسأله خود می بیند. مسأله یک امر کاملا نسبی است. دیگری می گوید که اگر بتوانم او را به این دید مجهز کنم که مشکل را یک چیز عمیق تر ببیند، مسأله او تغییر می کند. مسأله قبلی را که فکر می کرد، دیگر نامسأله می داند.

پس جهان بینی ها، نوع شناخت نسبت به عالم، است که مسأله‌بودگی برای یک امر را مشخص می کند. یک چیز مسأله و مشکل است یا نه. اگر این مشخص شود، قسمت عمده فکر صورت گرفته. حالا برای رسیدن به این نقطه مطلوب، قسمت آسان فکر است.

هوش مصنوعی خطری بزرگ در مسیر مردمی سازی

هوش مصنوعی به سرعت در حال رشد است و مسیر انحصار در تولید و حاکمیت بر مردم و طبقه ی کارگران را که با انقلاب صنعتی به نفع صاحبان ثروت شروع شده است را با شتاب بسیار بالاتری در حال پیش بردن است.

در میانه ی این تحوّل عظیمی که در حال رخ دادن است باید بیاندیشیم که چگونه این دانش مدرن با مردمی سازی(مشخصا در فضای اقتصادی) قابل جمع است.

این سوال برمیگردد به یک سوال قبلتر که اساسا چگونه و با چه طرح جامعی میتوان میان دو مولفه ی اقتصاد مقاومتی بنام مردمی سازی و دانش بنیانی میتوان جمع کرد؟

آیا دانش در حوزه ی تولید، بیش از آنکه در خدمت توده ی مردم قرار بگیرد در خدمت ثروتمندان نخواهد بود؟

حفاظت شده: آزاداندیشی، یک مسأله‌ی انسانی

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد نمایید:

رویای پرواز – در نسبت گیری انسان با قواعد طبیعت

میلیون ها نفر روی زمین زندگی کرده اند که نه اسم جاذبه را شنیده اند و نه حتی ۱۰ دقیقه درباره آن مطالعه کرده یا مطلب شنیده اند. اما هیچکدام از آنها انتظار نداشته که بتواند بعد از پریدن روی هوا بماند یا پرواز کند !

اما همواره هوس پرواز یا روی هوا معلق ماندن در میان همه انسان ها وجود داشته است. پرواز پرندگان همیشه برای انسان حسرت برانگیز بوده است. کیست که از چنین اتفاق رویایی استقبال نکند ؟
تلقی اول آن است که :
مردم بعد از استقبال از این رویا دو دسته میشوند : آنها که خود را مقهور قواعد طبیعت میدانند و بخاطر سنگینی و پر نداشتن، تن به بی پروازی میدهند. و آنها که انسان را قادر به غلبه بر قوانین طبیعت میدانند. این دسته دوم هستند که هواپیما را اختراع میکنند !

این تلقی غلط است. پذیرفتن این تلقی انسان را به وادی بی اعتمادی به قواعد طبیعت و سنت های الهی میکشاند. یک عزت نفس واهی و ی غرور پوچ برای انسان درست میکند. سرکشی بی هدف را نتیجه میدهد.
کسی که چنین تلقی را بپذیرد وارد دریای حماقت شده و حتی ممکن است هزاران بار اراده کند که بپرد و روی هوا بماند و سپس از اینکه بر طبیعت غلبه نکرده متعجب هم بشود !

تلقی صحیح احتمالا این است که مردم بعد از رویارویی با رویای پرواز سه دسته میشوند :
دسته اول خود را بدون بال و پر و سنگین و زمینی می بینند و معتقدند قواعد طبیعت حکم میکند که من پرواز نکنم.
اینها قواعد طبیعت را درست نشناخته اند و در بستر آن عمل نکرده اند.

دسته دوم کسانی اند که معتقدند میتوانند بر قواعد طبیعت غلبه کنند و سپس راهکاری برای پرواز پیدا میکنند و هواپیما اختراع میکنند.
اینها قواعد طبیعت را کامل نفهمیده اند اما در بستر آن حرکت نموده و از آن استفاده های زیاد برده اند.

دسته سوم اما کسانی اند که همین توان اختراع هواپیما که در دست انسان است را بخشی از قواعد طبیعت و بلکه یکی از اساسی ترین سنت های الهی میداند و برای آن تحلیل دارد و اگر نسبت به همه قواعد و سنن طبیعت آگاهی داشته باشد، میتواند برای اصل استفاده از آن و کیفیت استفاده از آن تصمیم متناسب بگیرد.

مدرنیته از کجا شروع می‌شود؟

به نظر می‌رسد برای آشنایی با مدرنیته بهتر باشد از شروع و پیدایی آن شروع کنیم.

مدرنیته با فرانسیس بیکن  (Francis Bacon) آغاز می‌شود؛ از اساس این تفکرات بیکن بود که دوره‌ای در تاریخ به عنوان مدرنیته پدید‌آورد؛ البته وی تنها نبوده است و مابعد او به خصوص دکارت و بعد‌تر کانت نقش بسیار مهمی داشتند؛ و دیگر فیلسوفان و اندیشمندان؛ ولی اگر بناست آغاز این پدیده‌ی تاریخی را بشناسیم و با آن آشنا شویم، باید بدانیم که از اندیشه‌های بیکن شروع شد و بعد این اندیشه‌ها توسط دکارت ریاضی‌وار شد و استحکام یافت.

مدرنیته‌ای که تا نیمه‌‌ی دوم قرن بیستم ادامه داشت و حتی پس از آن هم هنگامی که منتقدین نسبت به آن ظهور یافتند، باز هم نتوانستند آن چنان آن را کنار بزنند بلکه پست‌مدرن (پست مدرنیته postmodernity) جایگزین آن شد که می‌توان گفت زایده‌ی همان مدرنیته است؛ لذا این گرفتاری‌های بشری که دیگر این روز‌ها مختص به یک منطقه‌ی مکانی نیست از آن اندیشه‌ها شروع شده است؛ گرفتاری‌هایی که الان دیگر کشور‌های غرب‌زده نیز تاحدی گرفتار آن هستند و علاوه بر غرب گرفتاری‌های دیگری نیز به خاطر غرب‌زدگی دارند.

امّا اگر بخواهیم به اندیشه فرانسیس بیکن به عنوان آغازگر مدرنیته را نگاهی داشته باشیم، شاید بتوان گفت ریشه و اصل آن اندیشه‌ها این بود که خدا را کاملا حذف کرده بوده و در تعامل و مقابله با کلیسا، پای وحی را به صورت کامل قطع کرده بود و به تعبیری دیگر وصل به «آسمان» نبود و از آن بریده شده بود؛ اینکه خارج از حیطه مشاهدات حقیقتی نیست؛ علم بر انسان و جهان تسلط دارد؛ اینکه باید بر طبیعت تسلط یافت و آن را به استخدام گرفت و … همه ریشه در حذف خدا دارد؛ در واقع در پی‌ حذف خدا اینگونه اندیشه‌ها پدید می‌آید.

با این توصیفات حال شاید راحت‌تر بتوان در مورد اینکه «آزاداندیشی» مسئله‌ای توحیدی است یا مدرن یا به تعبیری دیگر آزاداندیشی توحیدی کاملا با آزاداندیشی مدرن متفاوت است، را مورد تامل قرار داد.