بسم الله الرحمن الرحیم
ترویجی طور نویسی
#يادداشت
#مشخصات_اسلام
#میرزا_علی_کرانی
#یادداشت_75
#جلسه_354
#قالب=؟
[بحث زیر قابلیت اقتباس برای خیلی از مسائل را دارد، از برخی مسائل کلان اجتماعی گرفته تا مسائل مبتلا به امروز هر کس]
سرمایه ی ارزشمند زخم های اشتباهات
خاطرم هست محیط خانه ی بخشی از دوران کودکی ما یک مجتمع مسکونی کوچک بود که در یک گودی قرار داشت و ورودی اش یک سراشیبی به طول حدودا پنجاه متر بود که آن را به خیابان وصل میکرد. یک نگهبان هم داشت. یک محیط جمع و جور، با دوسه آپشن تنوع بخش به امکانات محیطی، دنج و البته امن که جان میداد برای اینکه 24 ساعت روز را در حیاط مجتمع هر کاری دوست داشتی بکنی.
یکی از تفریحات اصلی آن دوران ما در کنار فوتبال، دوچرخه سواری بود، خصوصا که هوس سرعت زیاد و بی دست راندن باعث میشد به سختی با دوچرخه مان خودمان را برسانیم به بالای سراشیبی و بعد در برگشت – با استفاده از شتابی که شیب به دوچرخه میداد – با سرعت خیلی زیاد پایین بیاییم و در محوطه چرخ بزنیم، آن هم بی دست….
اوایلی که ما به آن محله رفتیم من 6 یا 7 سالم بود، من هنوز دوچرخه سواری بلد نبودم و کم کم در آن محیط یاد گرفتم، اما آن محیط و آن اوصاف و آن جمع پسرانه ی پرشور همسایگی، به نحوی بود که این یاد گرفتن من – اگر چه چند روزی همراه بود با زحمت های پدرم که پشت دوچرخه را میگرفت و با من می آمد تا زمین نخورم، ولی از وقتی که میتوانستم صد متری را خودم با حفظ تعادل برانم – همراه بود با انواع و اقسام سقوط ها و زمین خوردن ها و زخم و زیلی شدن های دردناک و ناجور… خصوصا اگر وقتی از سراشیبی پایین می آمدی، تعادلت را روی اسفالت از دست میدادی. که در این صورت پدرت در می آمد… تا چند سال آثار برخی از آن زخم ها روی تن خودم و داداش هایم هنوز مانده بود.
اما ما در همان محیط و با استفاده از همین عشق و حال بازی و … اگر چه دست شکسته تحویل میدادیم یا خونین و مالین میشدیم، یا دعوا میکردیم و … خیلی چیزها یاد گرفتیم، اصلا برای خودمان کلی دوچرخه باز شدیم، حتی کم کم جمع مان را ارتقاء داده بودیم و حکومتی محلی برای خودمان درست کرده بودیم، گواهینامه صادر میکردیم برای دوچرخه ها، جریمه میکردیم، پلیس داشتیم، برای بچه ها شب نشینی های مفصل در حیاطمان برگزار میکردیم به همراه شام و …
و وقتی از آن محله کوچ کردیم و آمدیم تهران، با حسرت و آه دنیایی از خاطره را پشت سر گذاشتیم.
اما کلی اعتماد به نفس با خودمان بار زدیم و بعدها نان اش را در محیط های جدید میخوردیم.
حالا که فکر میکنم میبینم چقدر آن زخم ها، آن دست شکسته شدن ها، به دردمان خورده بود.
و میبینم که امروز هم هنوز دست و پایمان میشکند و زیاد هم خونین و مالین میشویم، البته جنسشان فرق دارد ولی هر دویشان پختگی به بار می آورند.
میبینم هنوز هم خیلی عرصه ها هست که افق «بی دست راندن» در آنها پیش روی ما هست، و شاید خیلی پدر ها هستند که مدتی پشت دوچرخه مان را میگیرند تا زمین نخوریم و بعد که میبینند میتوانیم برانیم ولمان میکنند تا با زخمی شدن ها برای خودمان اوستا بشویم.
و میبینم هنوز هم سراشیبی هایی هستند که باید با زحمت خودمان را برسانیم به بالایشان تا بعد بتوانیم پر شتاب برانیم.
برای ما بچه های بزرگ شده در آسفالت محله، نه دوچرخه سوار شدن بی زخمی شدن شدنی بود، نه در کوچه های صحنه ی واقعی امروز، دستیابی به افق های بعدیمان بی اشتباه کردن و عبرت گرفتن معنی خواهد داشت.