آزاداندیشی؛ مدرن یا توحیدی؟

در یادداشت قبل «مدرنیته از کجا شروع شد؟» نگاهی گذرا به مدرنیته شد و بیان شد که مدرنیته با کنار گذاشتن خدا و بریدن اتصال به آسمان آغاز شد. در این آب و هوا برای است که اندیشه و تعقل و در ادامه تجربه مهم و پررنگ می‌شود. و و این گمان پیدید آمد که برای درست بکارگیری این فکر باید آن را از دین و سنت آزاد کرد؛ و لذا «آزاداندیشی» مطرح شد؛ این آزاداندیشی در واقع یعنی رهایی از دین و سنت گذشته بود که در واقع منظور دین مسحیت بوده است. حال اینجا سوالی که مطرح می‌شود این است که این آزاداندیشی تا چه اندازه می‌تواند مسئله‌ی یک موحّد باشد؟ آیا اساسا «آزاداندیشی» با «توحید» قابل جمع است؟ و به تعبیر دیگر آیا می‌توان ادعای «آزاداندیشی اسلامی» کرد؟ آیا «آزاداندیشی اسلامی» تعبیری پارادوکیسکال نیست؟

اجمالا اینگونه می‌توان پاسخ داد که «آزاداندیشی مدرن» و «آزاداندیشی توحیدی» تنها مشترک لفظی هستند؛ «آزاداندیشی» مانند دیگر شعار‌های فطری و بشری، توسط غرب مستکبر دزدیده شده است و در خدمت استعمار قرار گرفته است.

سوال چیست؟ و مسئله کدام است؟

تفاوت این دو بسیار به آزاداندیشی کمک می کند در بسیاری از موضوعات در گفتگو با دیگران برایمان کاملا روشن می شود که تعداد بسیار زیادی از سوالات وجود دارد که اصلا یا ریشه درواقعیت ندارند یا مسئله ای بسیار فرعی به حساب می آیند و البته این رسانه و بازی های رسانه ای است که به این سوالات هویتی دروغین داده است.

یکی از هوشمندی های بچه های انقلاب باید همین جا باشد که توان تمییز مسائل اصلی از  فرعی در هر موضوعی را داشته باشد.

مثال:

در موضوع استفاده از پلتفرم های ایرانی، برخی رسانه ها ‌علت عدم استقبال همه طیف های مردم را برخوردهای نیروهای امنیتی بر می شمارند. فعلا کاری به این ندارم که چرا این موصوعات تعیین تکلیف نمی شوند اما علت اصلی عدم استقبال تمام عیار مردم، مقایسه کارآمدی پلتفرم های داخلی نسبت به خارجی ست. یعنی اگر مطالبه ما حمایت دولت و دستگاه های حمایتی بر نقطه پشتیبانی همه جانبه از پلتفرم های داخلی باشد تا میزان کارآمدی در خدمت رسانی به حد ایده آلی برسد ما شاهد هجوم مردم ایران به سمت این پلتفرم ها خواهیم بود.

در واقع معتقدم که ناکارآمدی در واقعیت موجب عدم اعتماد می شود. یعنی مسائل واقعی اصلی ترین عامل در شکل گیری مسائل خودتحقیری ذهنی می باشند و بعد رسانه.

اما چرا ما در برخی از مسائل کارآمدی لازم را داریم اما باز احساس غرور و شادمانی نداریم.

این مسئله دارد این نکته را به مکا می آموزد که ایجاد یک گفتمان به اندازه و حتی دارای اهمیت بیشتر نسبت به حل واقعی یک  مسئله است.

عبرتی از بعثت حضرت موسی ع

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت آقا در کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن اشاراتی به بعثت حضرت موسی (ع) دارند، در آنجا یاد میکنند از آیه 20 سوره مبارکه شعراء که میفرماید «قَالَ فَعَلْتُهَا إِذًا وَأَنَا مِنَ الضَّالِّينَ» من آن کار را انجام دادم در حالیکه از گمراهان بودم.

حضرت آقا توضیحاتی دارند در مورد معنای «ضال» در اینجا که پس از مرور کوتاه ما وقع داستان حضرت موسی ع آن را عرض میکنم:

در داستان حضرت موسی ع میبینیم که ایشان سالها پیش از بعثت شان طی دو روز متوالی در دفاع از شخصی در دو دعوا شرکت میکنند؛ در روز اول کار دعوا به جایی میرسد که حضرت موسی ع مشتی به طرف مقابل میزنند و او در اثر این مشت جان خودش را از دست میدهد، اما در روز دوم داستان کمی پر مولفه تر میشود به این بیان که در روز دوم شخص مقابل در دعوا یک حرف تنبه برانگیزی میزند و اعتراضی به حضرت موسی ع میکند و میگوید «تو مصلح نیستی!» همچنین شخصی به ایشان خبر میدهد که چشم پرکن ها دنبال تو میگردند تا تو را بکشند و موسی ع به همین دلیل از آن شهر فرار میکند، و این فرار سر منشا یک سیر تربیتی برای تبدیل شدن از موسی ع در این موقف به یک پیامبر آن هم در موقف کلیم اللهی میشود.

پس از طی شدن این مراحل و مبعوث شدن ایشان و پس از شروع دعوت، ایشان همان آیه ی مذکور را میفرمایند.

اما چرا ایشان تعبیرشان از کاری که پیش از اینها و در برابر آن شخص کرده بودند این بود  که من در آن موقع گمراه بودم؟

از آیات شریفه و توضیحات حضرت آقا چنین بر می آید که حضرت موسی ع حتی سالها پیش از بعثت نیز یک فعالیت گسترده اجتماعی با داعیه اصلاح داشته است، اما او پس از این سیر تربیتی که بر او میگذرد متوجه میشود که چارچوب کاری اش و یا به تعبیر ما «طرح» اصلاحش درست نبوده است و نتیجه بخش نبوده، یکی از نشانه های این مهم این است که او به هنگام مواجهه با شخصی که بحث دارد و علی القاعده سوژه ی اصلاح است کارش به دعوا میشکد و او را میکشد؛ و این همان اشکالی است که شخص دوم فردای قتل به او کرده بود که تو با این وضع مواجهه ای که داری دروغ میگویی که مصلحی!

یکی از عبرت های این داستان این است که حتی شخصیتی با مشخصات حضرت موسی ع علیرغم دارا بودن مایه های بلند انسانی، و علیرغم جایگاه اجتماعی بالا و شناخت صحنه، و داشتن فعالیت اجتماعی و … نقشه ای که برای پیشبرد کارش میکشد نقشه ای نا مصیب است و خداوند باید جوری برای او تقدیر کند و او را تدبیر و تربیت کند که او بتواند به موفقیت دست یابد آنچنان که دست یافت.

البته اینکه فرایند تربیت ایشان چه بوده و چه اتفاقاتی افتاده است، خود بحثی جداگانه میطلبد…

چشمان نزدیک بین

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت آقا امروز عقد خواهر یک شهید مدافع حرم را خواندند،

مدتها بود که ایشان عقد نخوانده بودند، خیلی ها از پارتی کلفت ها و ‌.‌.. همت و تلاششان را مصروف کردند تا عقدشان را حضرت آقا بخوانند اما ایشان نپذیرفته بودند،

 

اما بعد از مدتها دوباره گویا خوانده بودند

در سالروز عقد آسمانی حضرت زهرا س و امیرالمؤمنین ع

 

مادر شهید گریه کرد و به آقا گفت پسرش در خانطومان شهید شده و پیکرش تا ۴ سال بعد برنگشته بود…

 

۴ سال بعدش میشد بعد از پایان جنگ با داعش، ۹۸ همان سالی که حاج قاسم شهید شده بود

 

شهدای مظلوم خانطومان نامشان برای ذهن ایرانی ها آشناست، چرا که با غربت شدیدی شهید شدند، و اشقی الاشقیا یعنی آمریکا هم مستقیما در ریخته شدن خونشان شریک بود…

 

مادر شهید گفت پسرم دم بخت بود ولی شهادت نصیبش شد و قسمتش نشد داماد شود!

 

آقا پرسیدند چند سالش بود؟ گفت ۲۵

 

چقدر جوان! چقدر دل آدم میشکست برای این مادر داغدیده…

 

انگار مادر تازه دیشب قبول کرده بود در جشن عقد دخترش شرکت کند، بخاطر آقا

 

پدر شهید گفت آقا به همسرم بگویید رخت مشکی را در بیاورد

آقا درنگ نکردند، فرمودند رخت مشکی را در بیاورید…

 

بعد فرمودند ما چشمانمان نزدیک بین است، و الا ما با دیدن آنچه بر شهیدان میگذرد، جشن و سرور می‌گرفتیم نه عزا…

 

خدایا، ما نزدیک بینان را همچون رهبرمان آرزومند شهادت کن

خدایا شهادت را نصیبمان کن

آمین یا رب العالمین.

مهم این است که «چه می خواهم؟»

بسم الله الرحمن الرحیم

 

در منطق آمده که فکر کردن فرایند رسیدن از معلوم به مجهول است. یعنی یک معلوماتی داریم، نقطه مجهول مشخصی هم داریم. می دانیم دنبال چه چیز هستیم. حالا با مجموعه عملیات هایی در پی تمرکز و واضح کردن آن نقطه ابهام هستیم. مثلا سؤال می شود که «راه های بارور کردن ابر ها چیست؟» یا اینکه «چه کار کنیم بی حجابی در جامعه کاهش پیدا کند؟» سؤال ما را راهنمایی می کند که مجهول در چه نقطه ای قرار دارد، و ما چون محدوده مجهول مشخص شده، با عملیات هایی، شروع به پاسخ یابی می کنیم. مثلا با روش حدس و گمان و بارش فکری، مثلا با روش آمار گیری، مثلا با روش پرسش از متخصصین و مشورت از کارشناسان، و روش های دیگر.

اما یک سؤال از خود بپرسیم. آیا تفکر همین است؟ دقیق تر بگویم: آیا تفکر صرفا همین است؟ آیا نمی شود گفت که همین که من به این سؤال رسیده ام و دنبال این هستم که این سؤال را پاسخ بدهم، این هم جزئی از تفکر است. چه شد که من به این سؤال رسیدم؟ چرا دیگران همین صحنه ها و پدیده هایی که سؤال کننده می بیند را می دیدند، ولی این سؤال برایشان پیش نیامد؟ و در نتیجه دنبال پاسخ برایش نرفتند؟ پس به نظرم این مهم است که فرایند شکل گرفتن سؤال را هم توجه کنیم، و حتی این را هم داخل تعریف تفکر بیاوریم.

حتی از این می خواهم پا را فراتر بگذارم، و ادعا کنم که نه تنها اینکه «سؤال من چیست؟» (به تعبیر دیگر: «چه می خواهم؟» / «مطلوب از نگاه من چیست؟» / «مشکل چیست؟»)جزئی از تفکر است، بلکه قسمت اصلی تفکر همین است.

تقریبا همه کسانی که به دنبال بارور کردن ابرها هستند، به جواب های مشابهی می رسند. و تقریبا جواب ها برای کم کردن بی حجابی، بسیار نزدیک به هم هستند. مهم این است که چرا دنبال بارور کردن ابرها یا کم کردن بی حجابی هستیم؟ چرا وقتی ابرهایی را در آسمان دیدیم، به فکر بارور کردن آنها افتادیم؟ و چرا به فکر تولید انرژی از این ابرها نیافتادیم؟ چرا وقتی خانم هایی را دیدیم که به صورت بی حجاب در سطح شهر رفت و آمد می کنند، به فکر کنترل نوع حجاب آنها افتادیم؟ و چرا به فکر تقویت عزت نفس آنها که سالهای سال مورد تحقیر قرار گرفته، نیافتادیم؟ که اگر سؤال ها تغییر می کرد، آن موقع بود که ماهیت پاسخ ها و بعد اقدام های بعد از آن، به کلی تغییر می کرد.

بنا بر این، طبق ادعای مطرح شده، تفکر عبارت خواهد بود از اینکه شخص پدیده ای را در نظر بگیرد، و قصد تغییر در آن داشته باشد. ابتدا بفهمد چه تغییری می خواهد رقم بزند، و بعد در چگونگی آن راهکار پیدا کند.

عوامل مؤثر در اینکه چه سؤالی را انتخاب کند، از شناخت شخص نشأت می گیرد. شناخت او در لایه های هستی شناختی، انسان شناختی، معرفت شناختی. همه اینها اثر می گذارد در اینکه کجا را هدف بگیرد و مطلوب بداند، و سؤال کند، تا راهکارهایی برای رسیدن به آن، کم کم برایش جلوه کند.

طرح چیست؟

بسم الله الرحمن الرحیم

 

ما باید وضعیت موجود و محیط فعلی را بفهمیم. و ببینیم مشکل چیست. مشکل را چطور می توان شناخت؟ با جهان بینی. جهان بینی من این کار را می کند که مشکل را چی بدانم. غایت را چی بدانم. خود شناخت غایت و مشکل، اصل فکر کردن است. همین که غایت و مشکل را فهمیدم، نحوه رسیدن از وضعیت موجود به وضعیت مطلوب، قسمت آسان کار است. مهم این است که من الان وضعیت مطلوب را در چه می بینم. غایت را چی می بینم.

مشکل را در چه می بینم. حالا هر چقدر در اینجا بالاتر برویم، طرح ما بزرگ تر می شود. مشکل خودم را در چه می بینم؟ مشکل خانواده ام را در چه می بینم؟ مشکل شهرم را در چه می بینم؟ مشکل کشور را در چه می بینم؟ مشکل کشورهای مسلمان را در چه می بینم؟

حالا روی گفتگو می خواهیم کار کنیم. باشد. اما این گفتگو کجای طرح است؟ آیا پاسخی است برای حل مشکلی که تشخیص داده ایم؟ با چرا گفتن به این طرح می رسیم. چرا گفتگو باید بکنیم؟ چون مخاطب فعال می شود. چرا باید مخاطب فعال شود؟ چرا مخاطب فعال خوب است؟ چه مشکلی را حل می کند؟ چون اگر فعال باشد، فکر می کند؟ چرا خوب است مخاطب فکر کند؟ چون جامعه اگر فکر کند، اگر همه افراد فکر کنند، جامعه فکور، می تواند اراده کند. تا وقتی جامعه فکور نباشد، اراده نمی تواند خلق کند. خب این شد یک ایده آل و مطلوب. این شد قسمت اصلی طرح. حالا نحوه رسیدن به این مطلوب، قسمت آسان کار است.

هر کس طرح شخصی خود را دارد. البته هر چقدر از افراد با نگاه عمیق تر و وسیع تر بشنود، نگاهش باز تر بشود، طرح شخصی اش گسترده تر می شود. ولی هیچ فردی نمی تواند بگوید من طرحم را از دیگری تقلید می کنم. فلانی بهتر و پخته تر از من می فهمد، من طرحم را از فلانی تقلید می کنم. نه! طرح شخصی است. اگر می خواهم کاملا طرح امام یا آقا در من منطبق و تکرار شود، باید قدم به قدم، همه جاهایی که در طرح آقا و امام است را من هم قدم بگذارم تا طرح من بشود. من الان به فکر دانش فقط بوده ام، می فهمم امام در امور نظامی یا فرهنگی هم طرح دارد، ولی من فقط در دانش کار کرده ام. طرح من فقط شامل دانش است. طرح من فقط جاهایی است که من پا گذاشته ام، هضم کرده ام و از خودم شده.

پس در فتوت هم نمی توان گفت من ذیل طرح حاج آقا بازی می کنم. تو با جهان بینی خودت، آن طور که صحنه را می بینی، و آن چه را که در صحنه مشکل می بینی، آن طرح تو است. می توانی با مباحثه با حاج آقا، و اینکه کجاها را مشکل می بیند، تو هم تلاش کنی که ببینی آیا واقعا آن نقاطی که حاج آقا می بیند، واقعا مشکل است یا نه. شاید تو به آن نرسی. شاید آنها را مشکل ندانی. که اگر اینطور باشد، طرح تو در آن نقاط از حاج آقا جدا می شود.

تقلید کردن در طرح نداریم. طرح یک امر کاملا شخصی است. پس اینجا یک رشد نیاز است که افراد به طرح مورد نظر برسند. واقعا جهان بینی شان، تطبیق کند با جهان بینی تو. واقعا آنجاها را که تو مشکل می بینی، او هم مشکل ببیند. و راه حل ها را آنجا که تو راه حل می بینی، او هم واقعا راه حل ببیند. اینها نه با تقلید، نه به صرف اینکه فقط از تو شنیده (و گوش خود را نسبت به شنیدن پاسخ از دیگران، باز نگذاشته)، محقق نمی شود. در این صورت، پاسخ ها یا خام یا بی ریشه خواهد بود. و آن موقع که سر اقدام است، فشار زیاد است، چون خام است، می خواهد تازه دنبال این بیافتد که پاسخ را می توان بهتر کرد؟ و شاید به خاطر اقتضائات صحنه، سراغ پاسخ های راحت تر برود. و چون در صحنه است و فرصت بررسی و تأمل ویژه ندارد، به این نرسد که این پاسخ راحت تر، خیلی از موارد را حل نمی کند. هر کسی هر کاری کرده، این سؤال در پشت زمینه ذهن او هست. خودآگاه یا ناخودآگاه. می خواسته با این کار، چه هدفی رقم بخورد. یعنی مشکل را در چه می دیده؟ و می خواهد با این فعالیت، به چه برسیم؟

طرح، گاهی رسیدن به یک مطلوب، صرفا برای یک نفر است. مثلا من گرسنه ام. می خواهم سیر شوم. راهکاری که به ذهنم می رسد، این است که سیب بخورم. از کجا بیاورم؟ از مغازه میخرم. و گاهی یک ملت گرسنه اند. راهکاری که به ذهنم می رسد، این است که تولید سیب را در کشور، زیاد کنم. برای افراد گسترده تری، این منفعت کسب می شود.

هر چقدر که شخص، دقیقتر دیده باشد، پاسخ های تفصیلی تری دارد. برخی، قسمتی از مسأله را می بینند و راه حل را هم ناظر به آن مطرح می کنند. مثلا طرف می گوید اگر علم دینی تولید کنیم، حل می شود. دقیقا چی حل می شود؟ چه مطلوبی است؟ آیا این پاسخ، پاسخ جامعی است؟ یعنی همه مشکلات را حل می کند؟ ما را به همه مطلوبیت ها می رساند؟ شاید اول هم ادعا کند همه چیز را حل می کند؟ ولی وقتی واکاوی می کنیم، متوجه می شویم خیلی از ابعاد قضیه را ندیده است. فقط قسمت های کوچکی را دیده.

چون هر کس از زاویه نگاه خود، هر کاری که می کند، داخل طرح خودش تعریف می شود. مثلا کسی 20 کتاب نوشته. اولا هر کتابش معلوم است که چه کاری می خواهد بکند با آن کتاب. وضعیت موجود چه بوده و این کتاب می خواهد به چه وضعیت مطلوبی برساند؟ در این هدفش موفق هست یا نه؟ خوب است هر کتاب اینطور مطالعه شود. که هدف نویسنده و طرح او در مورد این کتاب چه بوده؟ در این کتاب دارد چه کاری می کند؟ و بعد به خود نویسنده بپردازیم. طرح کلی نویسنده از کتاب چه بوده؟ مشکل را چی تشخیص داده؟ و می خواسته با این فعالیت ها و کتابهایی که نوشته، افراد را به چه برساند؟ ظاهرا نگاه آقا هم همین بوده. وقتی که کتاب طرح کلی را مطرح کرده، منظورش این بوده که اسلام آمده و می خواسته بشر را از کجا به چه مطلوبی برساند؟ طرح اسلام برای حرکت بشر چه بوده؟ فهم آقا از طرح اسلام برای رسیدن بشر به مطلوب. اولا اسلام مطلوب را در چه می بیند؟ که مبتنی است بر اینکه جهان را چطور نگاه می کند که این امور را مطلوب می بیند. مشکل را در چه می بیند؟ راه حل های اسلام برای رسیدن به چنین مطلوبی چطور است. همه باید در طرح کلی اسلام بیان شود.

پس حالا اگر ما می خواهیم واقعا در مورد گفتگو کار کنیم، لازم است که در طرح خودمان، جای گفتگو را پیدا کنیم. گفتگو می خواهد چه کاری انجام دهد؟ با توجه به شناختی که من دارم، اصلا مشکل را چه می بینم؟ مطلوب را چه می بینم؟ بر اساس چه مبانی است که من این را مطلوب می بینم؟ چه مبانی هستی شناختی، انسان شناختی، معرفت شناختی؟ و حالا آیا گفتگو راه حل است؟ گفتگو برای من چه چیزهایی تأمین می کند؟ و چه چیزهایی را باید با امور دیگر تأمین کنم؟

واقعا با این توضیحات است که مشخص می شود، هر کس در فتوت بخواهد کار کند، یعنی باید خودش به طرح حاج آقا رسیده باشد، هر جایی که خودش بهش رسیده باشد، آنجاها می تواند گام بردارد. پس دیگر اگر گفتیم چرا این کار، شخص نباید بگوید چون حاج آقا گفته. نه! باید به این رسیده باشد. باید برایش دلیل داشته باشد. و الا هر چقدر هم زور بزند که تقلیدگرایانه در طرح حاج آقا بازی کند، باز بیرون خواهد رفت. هیچ چاره نیست الا اینکه طرح برای شخص شخصی سازی شود. خودش به آن برسد. پس واقعا به خوبی باید توجیه شود.

و هر کس هم که اینطور باشد، خودش یک فیلسوف است. پس لازم است همه در فتوت، فیلسوف باشند. همه مسیرهایی که می خواهند در آن زمینه کمک کنند را خودشان طی کرده باشند. تا بتوانند کمک کنند. اینجا است که معنای فلسفه دقیق مشخص می شود. که می فرمایند فلسفه یعنی جهانی را ساختن. ذره ذره. یک جهان درون فیلسوف ساخته شود. حالا هر کجا را فکر کند، آن قسمت از جهان ساخته می شود.

این حرکت و این طرح، مدل ایجاد شدنش، یا از محصول است. که سر آن چرایی می گذاریم. تا به اتصال بین آن و جهان فکری خودمان وصلش کنیم، و جایگاهش را پیدا کنیم. یا از پایه است. که ما مطلوب کلی را می گذاریم، کم کم از آن شاخ و برگ می گیریم، لوازم و نتایج می گیریم، تا به این محصول (مثل گفتگو یا آزاداندیشی یا قیام جوانان یا …) برسیم.

با چرا گفتن، به آن هدف بیشتر می رسیم. چه چیز را هدف گرفته ایم؟ چه چیز را مطلوب می دانیم. که با تحلیل آن مطلوب، باید به این برسیم که بر اساس چه مبانی (هستی شناختی/ انسان شناختی/ معرفت شناختی) قائل شدیم که این مطلوب است؟

و با واکاوی آن هدف و غایت و مطلوب، کم کم لوازم و ثمرات و نتایج از آن مشخص می شود. مثلا اینکه چه کار کنیم که این هدف محقق شود؟ برای رسیدن به این، قبلش باید به چی برسیم؟ مثلا برای رسیدن به اراده ملی، لازم است آزاداندیشی را راه بیاندازیم، و برای راه انداختن آزاداندیشی (صحیح اندیشی) لازم است اصل تفکر و اندیشه را در جامعه زنده کنیم.

هدف هر کس از هر کار را باید در بیاوریم؟ او این کار را کرد که چی بشود؟ مثلا او این کتاب را نوشت. هدفش چه بود؟ در نگاه او، من مخاطب، در یک جایگاه فکری هستم، او در این کتاب می خواهد فکر من را نسبت به برخی امور مطلع و واقف بگرداند. او این حرکت فکر من را اگر صورت بگیرد، خودش را حل یک مشکل و رسیدن به یک هدف می داند. قبلش که فکر منِ مخاطب به این نقطه فکری نرسیده بود، یک مشکلی وجود داشت، یک مطلوبی کسب نشده بود. برای حل این مشکل، برای رسیدن به این مطلوب، این کتاب را نوشت تا ذهن من را به این مطالب واقف کند، تا به این مطلوب برسیم. حالا باید ببینیم که در هر کتاب، هدف نویسنده چی بوده؟ چی را مطلوب می دیده؟ و حتی عمیق تر. چرا چنین چیزی را مطلوب می داند؟ آیا این مطلوب در نگاه نویسنده، یک گام در طرح بزرگتری است. مثلا در کل عمر، طرح او 10 گام طراحی شده، که این کتاب برای برداشتن یک گام آن است. با این گام دارد چه می کند؟ در کل عمر، دارد چه می کند؟

حال این را هم بگوییم که اندیشه لایه های مختلفی دارد. برنامه‌ریزی، یک لایه است. لایه عمیق تر، طرح راهبردی است. لایه عمیق‌تر اندیشه راهبردی است. لایه عمیق تر اندیشه سیاسی اجتماعی است. لایه عمیق‌تر، اندیشه توحیدی است.

در دو لایه آخر (اندیشه سیاسی اجتماعی، اندیشه توحیدی) نوع نگاه شخص به جهان که منجر شده که چنین چیزی را مطلوب ببیند، مشخص می شود. در لایه طرح راهبردی، به طرح رسیدگی می شود. چه چیزی را مطلوب می داند؟ راه رسیدن به آن را در چه می بیند؟ از چرایی ها در طرح راهبردی سؤال کنیم، وارد اندیشه راهبردی می شویم. و از چگونگی تحقق سؤال کنیم، به برنامه می رسیم.

پس هر کس هر رفتاری یا هر فکری می کند، به دنبال اثرگذاری است. اثر خارجی، یا اثر ذهنی. یعنی هر کس در هر لحظه دنبال این است که اتفاقی بیافتد. البته چون غالبا مهندسی شده و تدبیر شده نیست، اثرات کوتاه و بسیار سطحی دارد. مثلا فقط در فکرش می آید، فکر می کند که قند کجا است؟ بعد فکر می کند پیدا می کند. این هم یک نوع اثر است، که فقط در ذهنش روشن شد. و اثر بعدی در رفتار است که می رود و آن را پیدا می کند. ولی اگر این ها تدبیر شده و تأمل شده باشد، می تواند لایه های عمیق را نشانه بگیرد. مثل اینکه کسی تصمیم می گیرد یک ملت، به سمت عزت نفس پیش بروند.

یک تمرین خوب، این است که در مورد کارهای مختلف و رفتارهای مختلف، و حتی محصولات مختلف افراد (مثلا کتاب)، بنشینیم فکر کنیم، که هدفش چه بود؟ چه چیز را مطلوب می دید؟ چرا این را مطلوب می دید؟ با این محصول، توقع دارد که کل این مطلوب حاصل شود؟ کدام مرحله و مرتبه از مطلوب حاصل شود؟ معمولا برای فهم کتاب، اینطور گفته می شود که ادعای نویسنده چیست؟ نه، اینجا به دنبال این هستیم بفهمیم که برای چی چنین ادعایی را مطرح می کند؟ به دنبال این هست که با بیان این ادعا و تفصیلی پرداختن به آن، می خواهد به چه هدفی برسد؟ و چرا چنین هدفی انتخاب کرده؟ چرا این هدف را در نظر دارد که اگر برآورده شود، یک مشکل حل می شود؟ این کار فیلسوف است. پشت پرده ها را دریابد. و الا فهمیدن ادعای نویسنده که کار خلاصه کننده کتاب است. قدرت فهم پیچیده ای نمی خواهد.

معمولا می گوییم کسی که این کتاب را فهمیده، به «چه گفته؟» نویسنده پی برده. ولی فیلسوف آن کسی است که به «چرا گفته؟» نویسنده پی برده باشد. برای چه مخاطبی گفته؟ گفته که او را از چه مشکلی نجات بدهد و به چه مطلوبی برساند؟ همین روند را در روش تدبر آ.صبوحی که نسبت به قرآن پیش گرفته اند، می توانیم ببینیم. که آنها نه کل قرآن، که هر آیه و هر سوره را اینطوری بررسی می کنند.

حالا که به اینجا رسیدیم، می توانیم در مورد مسأله و نامسأله هم صحبت کنیم. هر کس از دید خود، یک جهان بینی دارد. و طبق آن مشکل را یک چیز می بیند. مطلوب را یک چیز می بیند. برای رسیدن به آن مطلوب، اموری را در پیش می گیرد. پس این را به عنوان مسأله خود می بیند. مسأله یک امر کاملا نسبی است. دیگری می گوید که اگر بتوانم او را به این دید مجهز کنم که مشکل را یک چیز عمیق تر ببیند، مسأله او تغییر می کند. مسأله قبلی را که فکر می کرد، دیگر نامسأله می داند.

پس جهان بینی ها، نوع شناخت نسبت به عالم، است که مسأله‌بودگی برای یک امر را مشخص می کند. یک چیز مسأله و مشکل است یا نه. اگر این مشخص شود، قسمت عمده فکر صورت گرفته. حالا برای رسیدن به این نقطه مطلوب، قسمت آسان فکر است.

هوش مصنوعی خطری بزرگ در مسیر مردمی سازی

هوش مصنوعی به سرعت در حال رشد است و مسیر انحصار در تولید و حاکمیت بر مردم و طبقه ی کارگران را که با انقلاب صنعتی به نفع صاحبان ثروت شروع شده است را با شتاب بسیار بالاتری در حال پیش بردن است.

در میانه ی این تحوّل عظیمی که در حال رخ دادن است باید بیاندیشیم که چگونه این دانش مدرن با مردمی سازی(مشخصا در فضای اقتصادی) قابل جمع است.

این سوال برمیگردد به یک سوال قبلتر که اساسا چگونه و با چه طرح جامعی میتوان میان دو مولفه ی اقتصاد مقاومتی بنام مردمی سازی و دانش بنیانی میتوان جمع کرد؟

آیا دانش در حوزه ی تولید، بیش از آنکه در خدمت توده ی مردم قرار بگیرد در خدمت ثروتمندان نخواهد بود؟

حفاظت شده: آزاداندیشی، یک مسأله‌ی انسانی

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد نمایید:

رویای پرواز – در نسبت گیری انسان با قواعد طبیعت

میلیون ها نفر روی زمین زندگی کرده اند که نه اسم جاذبه را شنیده اند و نه حتی ۱۰ دقیقه درباره آن مطالعه کرده یا مطلب شنیده اند. اما هیچکدام از آنها انتظار نداشته که بتواند بعد از پریدن روی هوا بماند یا پرواز کند !

اما همواره هوس پرواز یا روی هوا معلق ماندن در میان همه انسان ها وجود داشته است. پرواز پرندگان همیشه برای انسان حسرت برانگیز بوده است. کیست که از چنین اتفاق رویایی استقبال نکند ؟
تلقی اول آن است که :
مردم بعد از استقبال از این رویا دو دسته میشوند : آنها که خود را مقهور قواعد طبیعت میدانند و بخاطر سنگینی و پر نداشتن، تن به بی پروازی میدهند. و آنها که انسان را قادر به غلبه بر قوانین طبیعت میدانند. این دسته دوم هستند که هواپیما را اختراع میکنند !

این تلقی غلط است. پذیرفتن این تلقی انسان را به وادی بی اعتمادی به قواعد طبیعت و سنت های الهی میکشاند. یک عزت نفس واهی و ی غرور پوچ برای انسان درست میکند. سرکشی بی هدف را نتیجه میدهد.
کسی که چنین تلقی را بپذیرد وارد دریای حماقت شده و حتی ممکن است هزاران بار اراده کند که بپرد و روی هوا بماند و سپس از اینکه بر طبیعت غلبه نکرده متعجب هم بشود !

تلقی صحیح احتمالا این است که مردم بعد از رویارویی با رویای پرواز سه دسته میشوند :
دسته اول خود را بدون بال و پر و سنگین و زمینی می بینند و معتقدند قواعد طبیعت حکم میکند که من پرواز نکنم.
اینها قواعد طبیعت را درست نشناخته اند و در بستر آن عمل نکرده اند.

دسته دوم کسانی اند که معتقدند میتوانند بر قواعد طبیعت غلبه کنند و سپس راهکاری برای پرواز پیدا میکنند و هواپیما اختراع میکنند.
اینها قواعد طبیعت را کامل نفهمیده اند اما در بستر آن حرکت نموده و از آن استفاده های زیاد برده اند.

دسته سوم اما کسانی اند که همین توان اختراع هواپیما که در دست انسان است را بخشی از قواعد طبیعت و بلکه یکی از اساسی ترین سنت های الهی میداند و برای آن تحلیل دارد و اگر نسبت به همه قواعد و سنن طبیعت آگاهی داشته باشد، میتواند برای اصل استفاده از آن و کیفیت استفاده از آن تصمیم متناسب بگیرد.

مدرنیته از کجا شروع می‌شود؟

به نظر می‌رسد برای آشنایی با مدرنیته بهتر باشد از شروع و پیدایی آن شروع کنیم.

مدرنیته با فرانسیس بیکن  (Francis Bacon) آغاز می‌شود؛ از اساس این تفکرات بیکن بود که دوره‌ای در تاریخ به عنوان مدرنیته پدید‌آورد؛ البته وی تنها نبوده است و مابعد او به خصوص دکارت و بعد‌تر کانت نقش بسیار مهمی داشتند؛ و دیگر فیلسوفان و اندیشمندان؛ ولی اگر بناست آغاز این پدیده‌ی تاریخی را بشناسیم و با آن آشنا شویم، باید بدانیم که از اندیشه‌های بیکن شروع شد و بعد این اندیشه‌ها توسط دکارت ریاضی‌وار شد و استحکام یافت.

مدرنیته‌ای که تا نیمه‌‌ی دوم قرن بیستم ادامه داشت و حتی پس از آن هم هنگامی که منتقدین نسبت به آن ظهور یافتند، باز هم نتوانستند آن چنان آن را کنار بزنند بلکه پست‌مدرن (پست مدرنیته postmodernity) جایگزین آن شد که می‌توان گفت زایده‌ی همان مدرنیته است؛ لذا این گرفتاری‌های بشری که دیگر این روز‌ها مختص به یک منطقه‌ی مکانی نیست از آن اندیشه‌ها شروع شده است؛ گرفتاری‌هایی که الان دیگر کشور‌های غرب‌زده نیز تاحدی گرفتار آن هستند و علاوه بر غرب گرفتاری‌های دیگری نیز به خاطر غرب‌زدگی دارند.

امّا اگر بخواهیم به اندیشه فرانسیس بیکن به عنوان آغازگر مدرنیته را نگاهی داشته باشیم، شاید بتوان گفت ریشه و اصل آن اندیشه‌ها این بود که خدا را کاملا حذف کرده بوده و در تعامل و مقابله با کلیسا، پای وحی را به صورت کامل قطع کرده بود و به تعبیری دیگر وصل به «آسمان» نبود و از آن بریده شده بود؛ اینکه خارج از حیطه مشاهدات حقیقتی نیست؛ علم بر انسان و جهان تسلط دارد؛ اینکه باید بر طبیعت تسلط یافت و آن را به استخدام گرفت و … همه ریشه در حذف خدا دارد؛ در واقع در پی‌ حذف خدا اینگونه اندیشه‌ها پدید می‌آید.

با این توصیفات حال شاید راحت‌تر بتوان در مورد اینکه «آزاداندیشی» مسئله‌ای توحیدی است یا مدرن یا به تعبیری دیگر آزاداندیشی توحیدی کاملا با آزاداندیشی مدرن متفاوت است، را مورد تامل قرار داد.

حفاظت شده: رابطه آزاد اندیشی و ولایت پذیری(2)

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد نمایید:

رهاورد پرداختن به نامسأله های برخواسته از تمدن شیطانی عبودیت شیطان است.

امروزه ابتلاء محیط های علمی ما، به نامسأله گی یا ناشی از سردرگمی و نداشتن پروژه و هدف مشخصی که مال خودمان باشد است و یا ناشی از مبهم بودن مسیر رسیدن به آن هدف تمدنی است.

غرب اما چون مبتنی بر اندیشه  و مبانی اش تمدنی بنا کرده و در این مسیر دارد حرکت میکند مسأله هایش برایش مشخص و متعلّق به خودش است.

مسأله های غرب قرار است معضلات تمدنی خود او را حلّ کند.

در این شرایط انفعال تمدنی و علمی، مسأله ی تمدنی غرب به فضای علمی ما سرایت میکند و گوش و جان و علم و عمل مان میشود پرداختن به مسائل تمدنی برخواسته از یک اندیشه ی ضدخدا….

امام جواد علیه السلام میفرمایند:

مَنْ أَصْغی إِلی ناطِق فَقَدْ عَبَدَهُ، فَإِنْ کانَ النّاطِقُ عَنِ اللّهِ فَقَدْ عَبَدَ اللّهَ وَ إِنْ کانَ النّاطِقُ یَنْطِقُ عَنْ لِسانِ إِبْلیسَ فَقَدْ عَبَدَ إِبْلیسَ.

 

این گوش سپاری به مسائل حاصل از یک دستگاه اندیشه ای و نظام دغدغه های غیر دینی کم کم و بصورت ناخودآگاه روح ایستاده در پشت آن نظام مسائل را به فضای علمی مان منتقل میکند و ما ناخواسته و نادانسته عبد همانی میشویم که پشت این نظام مسائل ایستاده است و  همو میشود ربّ ما…

نا مساله سازی، مهم ترین عامل نامساله گرایی

بسم الله الرحمن الرحیم

تمدن غرب و نظام سلطه دستاوردهای شگفتی در زمینه ی بسط خودشان داشته اند؛ به عنوان مثال علیرغم تنوع تقریبا بی انتهای فرهنگ های مردم دنیا ما میبنیم که یک نوع یکدستی فرهنگی در بسیاری از نقاط جهان پدید آمده است که همگی تابع فرهنگ غرب است و این در حالی است که در مقایسه ی فرهنگ های مغلوب با فرهنگ غالب در بسیاری از موارد فرهنگ غالب مزیت خاصی بر فرهنگ مغلوب ندارد و بلکه در برخی موارد مرجوح است.

به عنوان مثال در پوشش ما میبینیم که تقریبا به جز برخی کشورهای آفریقایی و کشورهای عربی حداقل پوشش رسمی بسیاری از مناطق دنیا از پوشش غربی تبعیت می کند بی آنکه پوشش غریب مزیتی بر آنها داشته باشد.

این مهم و بسیاری امور اینچنینی دیگر، در کنار وجود شواهد فراوان دال بر مدیریت شده بودن این اتفاق و تلاش نظام سلطه برای ایجاد دهکده ی جهانی و … نشان میدهد که قطعا یکی از دستمایه های این فرآیند مدیریت شده نا مساله سازی و به تبع آن تحمیل نا پاسخ ها به ملت ها برای کنترل و چپاول آنها است.

به نظر میرسد عمده دلیل ایجاد گرایشات نا مساله گرایی همین دست تحمیل گر مساله است که دائما و با حساب شده ترین روش ها این کار را در سطح گگسترده ای و با روکشی از دانش پیگیری میکند.

شاید ذکر یک مثال در این مورد خالی از لطف نباشد و آن هم ایجاد الگوی بروتراتیک دیوانی در ایران در عهد پهلوی است که بدون نسبتی معین با زیست بوم ایران و مسائل ایران طراحی شد و به عنوان نماد تجدد بر ایران تحمیل گردید و بعد ها همین مساله کارخانه ی نامساله سازی شد. گفته میشود در ابتدای شروع این کار در ایران اداراتی وجود داشتند که هیچ مساله ای و دستور کاری نداشتند تا حل کنند و بعدها خودشان تولید مساله میکردند برای حل کردن.

شاید مثال شیوه ی توزیع بودجه در دوران ما که البته میراث همان کار است نیز مثالی از کارخانه ی تولید نا مساله باشد که ادرات و ارگان ها و … را مجبور به حل نا مساله میکند تا ردیف بودجه هایی که دارند استحصال شود.

آزاداندیشی؛ فلسفه گفتگو

«گفتگو» از چه بابی دارای اهمیت می‌شود؟ آیا می‌توان گفت گفتگو به خودی‌خود یک ارزش و مطلوب است؟ آیا گفتگو نیازمند مبانی پشتیبان نیست؟ به عبارت دیگر اندیشه‌ی پشتیبان گفتگو چیست؟

برای چه گفتگو می‌کنیم؟

آیا به دنبال تبلیغ هستیم و از ابزار گفتگو استفاده می‌کنیم؟ این خیالی بیش نیست که گمان شود که گفتگو رقم خورده است؛ دیگر بماند مناظره و جدل‌ها.

آزاداندیشی، یعنی حق‌طلبی اگر واقعا حق طلب باشیم؛ اولا به دنبال حق و حقیقت هستیم و نه تنها خود را تمام حق نمی‌پنداریم بلکه قطعا وجهه‌ای از حق را در مومنی که می‌خواهیم با او گفتگو کنیم می‌بینیم؛ لذا در گفتگو با او به دنبال حق می‌گردیم؛ هنگامی که به دنبال حق می‌گردی، به خوبی هم سخن او را گوش می‌دهی و به دنبال فهمیدن او هستی، نه آن که او را قانع کنی یا از خودت دفاع کنی، یا اینکه به دنبال تفتیش عقاید او باشی. و حتی نباید به دنبال این بود که او را به حق و حقیقت برسانی!

و نیازی نیست که برای شروع گفتگو حتما قائل به شک و شکاکیت باشی؛ به این معنا که برای آن که گفتگو شکل بگیرد حتما باید در خود احتمال خطا بدهی و اگر از شکاکیت بیرون رفتی دیگر نمی‌توانی گفتگو کنی؛ نیازی نیست که در دام شکاکیت گرفتار شویم برای شروع گفتگو؛ بلکه همین که قبول کنیم من تمام حق نیست و تمام حق نزد من نیست و به هر حال طرف مقابل من نیز از حق بهره‌ای برده است کافی است؛ و اگر آزاداندیش واقعی باشیم و واقعا تشنه‌ی حق باشیم، طبیعتا جایی را احساس کنیم امکان جوشیدن حق هست به آن سمت عازم می‌شویم؛‌ همانند تشنه‌ای که به سمت چشمه می‌رود.

چطور نامسئله، مسئله میشود ؟

فعالان عرصه تفکر و اندیشه را به دو دسته مسئله گرا و نامسئله گرا تقسیم میکنند.
طبعا هر متفکری خودش را مسئله گرا میداند و میگوید مسئله اساسا همین است که من به آن میپردازم و دیگران نامسئله گرایند.
البته این به معنای قول به انسداد باب گفتگو در این مقام هم نیست و میتوان حول اینکه چه چیزی مسئله است و چه چیزی مسئله نیست بحث نمود.
مسئله بودن یا مسئله نبودن یک پدبده برای یک فرد یا یک جمع، در یک رفت و برگشت میان مسئله و فرد و اقتضائات مادی یعنی زمان و مکان قابلیت تعین دارد.
اما یک سنجه سهل الوصول تر هم برای تشخیص مسئله از نامسئله وجود دارد : انسان ذاتا گرایش به این دارد که مسئله خودش را ، مسئله اصلی و بومی خودش را حل کند. هرچند ممکن است اینکه این را مسئله کرده است به ضرر او تمام شود. اما به هر حال مسئله اوست. این به معنای منفعت طلبی و فردگرایی هم نیست. ممکن است مسئله من واقعا عدالت اجتماعی باشد، طبیعتا گرایش من هم به سمت حل همین مسئله خواهد بود.

آنچه که انسان ها را به نامسئله گرایی میکشاند، در واقع در مسیر فطری انسان انحراف ایجاد میکنند.
انسان آزاده و آزاداندیش مسئله خودش را حل میکند.

استعمار انسان ها را از مسئله های خودشان دور میکند و آن قدر آن ها را مشغول حل مسائل دیگری میکند که هویت آن انسان را پوچ و تهی نموده و او را طفیلی صاحب مسئله میکند. تا جایی که انسان بیچاره دیگر خودش را نمی بیند و خودش را همان صاحب مسئله میپندارد و فکر میکند مسپله خودش را حل کرده است. حال آنکه مسئله های خودش سالها در حال خاک خوردن هستند و همین حل نشدن مسئله های بومی عامل امتداد نسل های بعدی اش در مسیر بردگی فکری هستند.

فضای آموزشی استعمار زده نیز همین کارکرد را دارد.
فضای اموزشی منفصل از واقعیت به سبب نشناختن و بلکه به رسمیت نشناختن شرایط افراد و مسائل واقعی اینها و زمان و مکان و … افراد تعلیم خود را توصیه میکند که باید مسئله شما همین باشد که مطمئنیم نامسئله است.

رهبری و هویت جمعی (۱)

برکات رهبری
حضرت آقا درباره غرب گرایان ایرانی عبارتی دارند با این مضمون که آنها بخلاف آنچه که شما فکر میکنید، از رهبری شدن بی بهره اند و این جانب انقلاب اسلامی است که ذیل ولایت و رهبری امام خود قرار دارد.

نفس رهبری شدن یک جمع، فوق العاده عنصر پراهمیتی در موفقیت و یا حتی در جمع بودن واقعی آن جمع است و اینکه ما قائل به این هستیم که هویت و فرهنگ جمع قابلیت رهبری دارند و بلکه رهبری آن ضروری است.

یک برداشت از آیه شریفه “کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله” این است که مزیت نسبی فئه قلیله اخلاص و ایمان آنهاست. برداشت دیگر میتواند این باشد که آن مزیت نسبی برخورداری از انسجام و رهبری شدن است. هر چند بعد از مطرح نمودن نظام ولایی اسلام، این دو برداشت عملا یکی خواهند شد. چرا که در آیه شریفه هم آنان که از رهبری طالوت سرپیچی کردند طاقت همراهی با او را از دست دادند و طالوت با همراهی همان گروه اندکی که به رهبری او به حکم الهی گردن نهادند موفق شد جالوت را شکست بدهد.

این مضمون در حل مسائل تشکیلاتی و حتی سیاسی و اجتماعی میتواند اهمیت بالایی داشته باشد. این که ما قدرت تشخیص این را داشته باشیم که جمع خودمان در حال رهبری شدن هست یاخیر، سنجه مناسبی جهت ارزیابی به دست ما میدهد و اینکه بتوانیم رهبری شدن جمع ها و جریان های
دیگر را تشخیص بدهیم در جهت انتخاب نحوه تعامل با آن جمع ها ما را یاری خواهد کرد.

چگونه میتوان فهمید یک جمع در حال رهبری شدن است یا خیر ؟
به نظر میرسد راهکار قرآنی تشخیص این موضوع در آیه 14 سوره مبارکه حشر بیان شده باشد.
تحسبهم جمیعا و قلوبهم شتّی
جمعی که رهبری نشود، جمع نماست !
هویت جمعی ندارد. بلکه افراد یا گروه هایی هستند که بنا بر منافعی با یکدیگر قراردادهایی بسته اند.

وجه جمع بودن یک جمع، قلب های افراد است.

جمع ، بر محور عواطف انسانی که البته پشتوانه های اندیشه ای و تقویت کننده های رفتاری دارد شکل میگیرد.
رهبری یک جمع نیز به معنای هدایت و سودهی به قلب های اعضای آن جمع است.

مشرکین اولیاء کثیره دارند و اولیائهم الطاغوت !
یک گروه ولی ثروت است. یک گروه ولی قدرت است. یک گروه ولی شهوت است و قس علی هذا ! یعنی هر کدام از آنها تعلق قلبی به یک پدیده ای دارد و این باعث میشود قلوب آنها پراکنده شود و عملا جمعی از میان آنها شکل نگیرد و بشوند تحسبهم جمیعا و قلوبهم شتّی !
اما مومنین قلوب خود را بر گرد یک محور جمع نموده اند و اینها حقیقتا جمع هستند زیرا قلوبهم جمع !
تجلی این معنا را امروز میتوان به نحو واضحی در طیف مخالفان انقلاب اسلامی ایران دید. تحسبهم جمیعا و قلوبهم شتّی ! یکی دل در گروه سلطنت دارد و یکی دل در گرو زندگی اشتراکی ! اما با هم علیه نظام اسلامی متحد میشوند. تحسبهم جمیعا و قلوبهم شتّی

پای این مدرسه بمانیم

من احیاها فکانما احیا الناس جمیعا.

بعضی افراد حق حیات بر گردنمان دارند. حق حیات بر گردن همه بشریت.

بعضی ها حیات معنوی را احیا می کنند. این ها حق حیات معنوی بر گردن همه بشریت دارند.

به واسطه این حق دائما و لحظه به لحظه ماجور هستند. و درجه شان ترفیع می یابد و شفاعتشان مقبول می شود.

بعضی افراد در احیای هویت طلبگی مان نقش دارند. این ها حق حیات معنوی طلبگی بر گردن همه مان دارند.

این افراد پای احیای هویت طلبگی ایستاده اند. پای طلبگی یک یا چند نفر. این ها حق بر گردن تمام بشریت دارند. و این به استقامت احتیاج دارد. چنین استقامتی یک ایده اصلاحی برای ارتقای حوزه های علمیه شیعی است. این که چند نفر طلبه با زندگی متعالی به حوزه نشان داده شود و به عنوان یک الگوی زیست به همه طلاب معرفی شود.

این یک الگوی حل مسئله برای گام دوم، یعنی قیام جوانان برای ساختن ایران است. ساختنی از جنس هویت اصیل اسلامی و با دستگاه محاسباتی توحیدی.

یک پیشنهاد عملی برای بعثت اراده ملی که جان مایه پیشرفت همه جانبه و حقیقی است.

چنین انسانی پای یک ماموریت تمدنی ایستاده است. اگر چه خیلی بی سر و صدا باشد.

ماموریت تمدنی یعنی پذیرش انزوای اجتماعی. یعنی پذیرش تمسخر روال موجود. ولو این که حضرت نوح و یارانش در حال ساخت کشتی باشند.

 

دنباله های اجتماعی قانون – به بهانه نوشته حجت الاسلام نامخواه

آرمان های متعالی انسانی مانند آزادی و عدالت و آزاداندیشی و … با همه آگاهی بخشی ها و برکات و جلوه های مثبت، چگونه و از چه طریق باید به جامعه سرازیر شوند تا دستمایه فریبکاری دشمنان این آرمان ها نشوند ؟ چگونه باید تجلی کنند که با یکدیگر به ستیزه نخیزند ؟
احتمالا پیشنهادی که در این موقعیت عقلا مطرح میکنند قانون است. قانونی که تمام پستی ها و بلندی های انسان را و جامعه انسانی را شناخته و همچنین آرمان های عالی او را میشناسد و خط قرمز های استقرار زیست انسانی را هم میداند و با در نظر گرفتن تمام اینها و ضمن لحاظ مقتضیات زمانی و مکانی ، قواعدی را وضع میکند تا آن شعارها در مسیر تحقق و تکامل حیات قرار بگیرند و نه با یکدیگر اصطکاک کنند و نه امکان به انحراف کشیدن آنها وجود داشته باشد.
سوال بعدی این است : آیا آن قانون میتواند احساسات و عواطف مردم در نسبت با آن آرمان ها و در نسبت با حاکمیتی که بر اساس قانون رفتار میکند را نیز مدیریت کند ؟
القصه میتوان طبق نوشته حجت الاسلام نامخواه، بگوییم حتی در صورت عقیده به اولویت عدالت اجتماعی باز هم برای تحقق آرمان عدالت لازم است تا گروهی به قول ایشان پارتیزانی و به عبارت دیگر، فراقانونی عمل کنند و گستاخانه عدالتخواهی منفی انجام بدهند.
اما در مرحله بعد آن نظام قانونی که وظیفه برقراری تناسب میان آرمان هایی مثل عدالت و حریم شخصی افراد، جایگاه مناسب حاکمیتی یا مسائلی از این دست را بر دوش دارد، خود را موظف به برخورد با این عدالتخواهی منفی میداند و با همه بحث هایی که در جزئیات صدور حکم و … وجود دارد بالاخره برخوردی قضایی انجام میدهد.
این اتفاق میتواند در میان جامعه امروز ما دو بسامد متفاوت داشته باشد :
1- عدالتخواهی منفی چاره ساز نیست. یا لااقل به این نحوه و با صراحت بر گستاخی چاره ساز نیست. باید در این مسائل مواظب مسائل حقوقی بود و به نحوی در مسیر آرمان عدالت حرکت نمود که حداقل اصطکاک با حقوق شخصیت های حقیقی و حقوقی اتفاق بیافتد.
2- اساسا حاکمیت یا بخشی از آن با عدالت هیچ نحوه سنخیتی ندارد و با هر نحوه حرکت در مسیر آن برخورد قهری ناعادلانه میکند.

گذشته از اینکه به نظر میرسد نوشته جناب حجت الاسلام نامخواه به بسامد اجتماعی دوم ضریب میدهد،
و گذشته از اینکه نیاز است تا در مسیر اجرای بند بند قوانین جریان های مطالبه گر فعالیت داشته باشند و نگذارند اجرای قوانین شکل یومنون ببعض و یکفرون ببعض پیدا کند،
وظیفه تقویت و یا تضعیف هر یک از این دو بسامد اجتماعی از آن اتفاق قضایی بر دوش کیست ؟
آیا درست است که ذهن مردم را به دست رسانه های دو طرف دعوا بسپاریم و در ابهام و تلاطم رها کنیم ؟

از پایبندی‌های آزادی بیان

آزادی بیان برای ما «تابعی» از آزاداندیشی است؛ به معنا که به دنبال آزاداندیشی است که آزادی بیان مطرح می‌شود والّا شاید فی نفسه نتوانیم آزادی بیان را قبول کنیم؛ به عبارتی دیگر از آنجایی که به دنبال حق هستیم و حق‌طلب هستیم، لازمه‌ی آن را آزادی بیان می‌بینیم؛ و لازمه‌ای که سبب جواز آزادی بیان است، خود در همان ابتدا آزادی بیان را قید می‌زند؛ به تعبیری آزادی بیان در همان هنگام تشکیل نتفه، مقید به حق نتفه آن بسته می‌شود؛ آزادی بیان اگر بخواهد موجب گم شدن حق و حقیقت بشود و کارکرد اصلی خود که روشن کردن حق باشد را از دست بدهد و اثری ضد کارکرد اصلی خود را داشته باشد، جواز ندارد؛ به تعبیری دیگر آزادی بیان مقید به حق و حقیقت است.

در راستای همین قید خوردن آزادی بیان به «حق و حقیقت» شاید بتوان یک توصیه دیگر نیز در آزادی بیان داشت که اگر به حد الزام نرسد، حداقل در حد یک توصیه اخلاقی هست؛

اگر مناط آزادی بیان «حق» باشد؛ شاید بتوان ادعا کرد سخن گفتن هنگامی که به اندازی کافی تامل و تفکر نشده است، ناروا است و نه تنها در حق موضوع مورد سخن بلکه در حق مخاطب سخن نیز ظلم می‌شود؛ لذا اینجا می‌توان گفت یکی از موارد تقوای سخن گفتن، تفکر و تامل کافی روی آن است؛ و این توصیه در هنگامی که مسئله اهمیت پیدا می‌کند، به صورت طبیعی چند برابر می‌شود و نیازمند تقوای بیشتری است.

وظیفه ی اصلی حوزه ها دخالت کامل در دنیاست…

بسم الله الرحمن الرحیم

پس از مرگ معاویه وقتی عامل حکومت اموی خواست تا از حضرت سیدالشهدا ع بیعت بگیرد وقتی دید ایشان تعلل میکنند قریب به این معانی عرض کرد که بیعت کردن یک کلمه است شما این را انجام بدهید و از جنگ و خونریزی جلوگیری کنید و بعد هم در سلامت به دین خودتان مشغول باشید؛ اما سیدالشهدا ع این مساله را نپذیرفتند و زیر بار پذیرش حکومت یزید نرفتند.

مخالفت با روی کارآمدن یک سیاستمدار در ابتدای استقرار حکومت او یکی از سیاسی ترین اقدامات محسوب میشود، اقدامی که حضرت سید الشهدا ع در امتدا آن جان شریف خودشان و 72 تن از بهترین و مومن ترین مردمان آن روزگار را فدا کردند.

به راستی چه سری است که حسین، این امام مقدس که رکن رکین هستی است، و خداوند، عالم و عالمیان را برای محبت پنج نفر که یکی از آنها اوست آفریده جان بسیار گران بهای خود را در چنین امری فدا میکند؟ مگر سر کار آمدن یک سیاستمدار چه میزان اهمیت دارد؟ آیا اهمیتش از جان حسین ع هم بالا تر است؟ براستی چرا تغییر حاکم مساله ی نابودی یا عدم نابودی دین خدا را به میان می آورد؟ مگر دین خدا چیست که چنین دستخوش تهدید قرار میگیرد؟

دین اگر دستور رسیدن به سعادت است، و سعادت اگر حتی صرفا امری اخروی تلقی میشود، باید گفت دین دنیا را مزرعه ی آخرت میداند، یعنی کاشت و داشت را اینجا و برداشت و محصول را آخرت میداند، پس اساسا دین دستور کاشت و داشت در دنیا است…
اما به راستی چه راهکاری جز در دست گرفتن سررشته های امور بهینه ترین و عاقلانه ترین ورود برای اداره ی آخرت گرای دنیاست؟

آیا میشود دین داشت و سررشته ی امور را به دست ضدیت با خدا داد؟ آیا در حالیکه سررشته های امور در دستان کسی است که به ضدیت با زندگی خدایی برخاسته است، یا حداقل به سمت زندگی خدایی سوق نمیدهد میتوان زندگی ای کاملا خدایی داشت؟

اگر نشدنی است، پس لا جرم مهمترین ماموریت دینداران و کسانی که مشغولیت اصلی شان مساله ی دین است، این است که سررشته های امور را به نعفع دین و یعنی به نفع دخالت و تحقق تعالیم دین در دست بگیرند…

و همین مهم است که مساله ی وصایت نبی ص و امامت را معنا میبخشد و به تبع آن الگوی بسیار مترقی و الهی ولایت فقیه را…